ویرگول
ورودثبت نام
شهاب کریمی
شهاب کریمی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

آن‌طور که به نظر می‌رسد

آن‌طور که به نظر می‌رسد من چیزی زیادی از موسیقی نمی‌دانم. یا بهتر بگویم؛ نمی‌فهمم. ریتم، ملودی، هارمونی و... برایم کلمات معناداری نیستند و معمولا فقط سعی می‌کنم خودم را مثل یک بوم سفید در برابر نت‌ها و آواهای یک موسیقی قرار دهم که مگر از آن‌ها متاثر شوم.

ارتباط من با دنیا موسیقی از پنجره‌ی ادبیات است. گاهی آنقدر وسواس‌گونه که اگر یک موسیقی به من معرفی کنید، اول ترانه‌ و شعرش را می‌خوانم. اگر از شعرش خوشم آمد، آنگاه شاید خود موسیقی را هم گوش دادم.

حتی اگر از من بپرسید به نظرت خواننده شعر را خوب خوانده است یا نه؟ من چیزی از دستگاه و تحریر و کوک نمی‌گویم. یعنی نمی‌دانم که بگویم. احتمالا من دقت می‌کنم که وقتی خواننده کلمه «درد» را می‌خواند واقعا دردش آمد؟ یا مثلا وقتی می‌خواند «از دیو و دد ملولم» آیا این جمله را همانند کسی که از دیو و دد ملول شده است «اجرا» می‌کند یا فقط دارد حنجره‌اش را به رخم می‌کشد.

اما وضعیت شعر در موسیقی‌های عاشقانه، معمولا از دو دسته کلی خارج نیست. کلید واژه این دو دسته این است. رنج فراق و شوق وصال. که البته سهم فراق هم بیشتر است. گویی همه‌ی ماجرای عاشقی، با همه‌ی تفاوت‌ها و تنوعش را در همین دو بعد وصف کرده‌اند. هرچند که همین دو بعد هم پس از قرن‌ها تلاش انسان‌، هنوز از هر زبان که می‌شنویم نامکرر است.

اما گاهی، شاعر پایش را به جاهای کمتر شناخته شده‌ی قلمروی عشق می‌گذارد، جاهایی که کمتر کسی در مورد آن حرفی زده‌است و برای ما در برابر منطقه‌ی روشن و واضح فراق و وصال، منطقه‌ای تاریک و ناشناخته است.

ماجرا و داستان همه ترانه‌های عاشقانه، بعد از عاشق شدن شروع می‌شود. یعنی از جایی که حسابی مجنون شده‌اید و دل از کف داده‌اید تازه شروع می‌‌کنید به شکایت از فراق یا وصف جمال معشوق. گویی اصلا شعر و ترانه پس از عاشقی است که متولد می‌شود.

اما از لحظه‌ای که کسی را برای اولین بار می‌بینید، تا لحظه‌ای که مبتلا به عشق می‌شوید یک بازه‌ی خاکستری و گنگی وجود دارد. یک بازه‌‌ی رقیق ولی عمیق. حتی اگر این بازه در چند روز یا ساعت اتفاق بیافتد اما دقیق نمی‌توان به چنگش آورد که چه بلایی دارد سر آدم می‌آورد. اما از طرفی می‌فهمید که دارد اتفاقی می‌افتد. انگار این مرحله در یک تعلیق و عدم قطعیتی رخ می‌دهد. گویی روی پلکان‌های سنگی لرزانی پا می‌گذاری و بالا می‌روی. اگر کسی سوالی در مورد او بپرسد احتمالا جمله‌تان را با «فکر کنم» یا «به نظر می‌رسد» شروع می‌کنید. همه چیز مبهم است اما چیزی شبیه به نور در انتهای یک تونل تاریک می‌بینید که به سمتش می‌روید و هرچه به آن نزدیک‌تر می‌شوید شما را امیدوارانه‌تر به سمت خود می‌کشد.

نمی‌دانم این جمله از کیست که دوست داشتن مثل شنا کردن در دریاست. اگر این تمثیل درست باشد، این بازه‌ی مبهم درست شبیه شیرجه زدن در آب است. و اگر اهل شنا باشید می‌فهمید که هیجان و غلیانی که در شیرجه زدن اتفاق می‌افتاد را کمتر می‌توانید با شنا کردن تجربه کنید. پایت که از خشکی جدا می‌شود ترکیبی از احساس ترس و شوق سراغت می‌آید. ترس از جدا شدن از وضعیت زندگی قبلی و شوق محاط شدن توسط آب و شنا کردن. هر چه به سطح آب نزدیک می‌شود انگار از نزدیک‌تر می‌توانی نگاهش کنی، در وضعیتی که شاید در حالت شنا کردن امکانش نباشد. وقتی کم‌کم دستت وارد آب می‌شود و برای اولین بار دمای آب را حس می‌کنی، بدنت یخ می‌کند. احساسی که بعد از چند دقیقه شنا از بین می‌رود و دیگر حس نمی‌کنی.

شعر گفتن از این ناحیه خاکستری و ابری، چیزی نیست که هر شاعری سراغش برود و یا در هر موسیقی روایت شود. و همین کافی است تا موسیقی و آهنگی این چنین برای من بدیع و هیجان‌انگیز باشد. کاری که جولیا پطرس با چند جمله ساده در آهنگ علی ما یبدو می‌کند.
علی ما یبدو یعنی «آنطور که به نظر می‌رسد»

علی ما یبدو  - جولیا پطرس
علی ما یبدو - جولیا پطرس


https://www.youtube.com/watch?v=HRiejA5-3tU



موسیقیشعرعاشقیعاشق شدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید