پیش از آنکه محرمهای شهر خلاصه شود در چند سولهی چند هزار نفری و مراسمات شهری، پیش از آنکه مجلس عزاداری یعنی جایی که میروی و مینشینی کنار کسی که نمیشناسی و یک مداح میآید و نوحه میخواند و در نمایشگرهای دو طرف سالن او را میبینی، پیش از آنکه قبل از دهه در شهر بنرهای تبلیغات مراسم محرم ببینی و برای ده شب محرمت برنامه بریزی که هر شب کجا بروی و مثل عید دیدنی هر شب یک مجلس بروی ببینی امسال فلان مجموعه چه کسی را آورده، مداحش چه سبک و شعر جدیدی ساخته یا دکور مراسمشان چیست؛ پیش از همهی اینها مسجد محله ما دسته داشت (البته بعدها فهمیدم بچههای خوب به آن میگویند قافله).
روزی چند جوان این محله که خودشان برای عزاداری محلهی دیگری میرفتند تصمیم گرفته بودند هیئت و دستهای برای محله خودشان بزنند. خودشان سنج و دهل زدن را یاد گرفتند و مداح پیدا کرده بودند و سال اول با ۱۰ نفر دسته عزاداری تشکیل دادند. کمکم بقیه محله آمده بودند، هرکس دوست یا فامیلیش را آورده بود و دسته عزاداری بزرگ شده بود.
برنامه دهه اول هیئت مسجد اینطور بود که بعد از نماز مغرب بچههای دسته جلوی مسجد جمع میشدند . روی در مسجد یک کاغذ بود که رویش با ماژیک به ترتیب ۳ تا اسم نوشته شده بود. مثلا ۱-خونه کوهی ۲-تکیه حسن خاکی ۳-مسجد کویتیها. این ۳ تا اسم، اسم جاهایی بود که به ترتیب باید دسته عزاداری میرفت آنجا عزاداری میکرد. اتوبوسها سر خیابان منتظر بودند که دسته را ببرند به مکان اول. البته خیلیها با ماشین شخصی میآمدند و یک نیسان آبی هم وسایل دسته مثل طبل و دهل و بیرقها را میآورد.
وقتی میرسیدم به مکان پشت در ورودی آن مکان در صف میایستادیم. ترتیب اینطور بود. ابتدا بیرق دسته سینهزن و پشت آن سینهزنها در دو صف موازی در راستای عرض بیرق بعد بیرق دسته زنجیرزن و پشت سر آن هم زنجیرزنها. توی دسته سینهزن کسی جای مشخصی نداشت. میایستادند دم خودشان را تکرار میکردند و به جلو حرکت میکردند. اما در دسته زنجیرزن اوضاع جور دیگری بود. ابتدای دسته در دو طرف سادات ریشسفید که بزرگان هیئت بودند میایستادند. پشت سر آنها سادات جوان. نشانهی سادات این بود که یک شال سبز به کمرشان بسته بودند. پشت سر سادات ابتدا بزرگترها به ترتیب کسوت و سن میایستادند و پشت سر آنها جوانها و سپس نوجوانها و کودکان. انگار هرکس جای خود را میدانست. بزرگترها به نشان احترام به همدیگر تعارف میکردند که شما جلو بایستید یا مثلا اگر میخواستند به جوانی ناز شست زنجیرزنی خوبش را بدهند میگفتند این مجلس تو بیا جلوی من بایست. اما در قسمت ما بچهترها دیگر سن و کسوت معنایی نداشت. مسئله و معیار فقط یک چیز بود. قد ! به ترتیب قد باید در صف میایستادیم تا صف منظم به نظر بیاید. هر سال دعا میکردیم امسال از بقیه قدمان بیشتر رشد کرده باشد تا بلکه جای جلوتری داشته باشیم. اما همهی ما زنجیرزنها از سادات تا کودکان مثل سربازان سادهای بودیم که همگی زنجیر میزدیم. حالا چه زنجیر سنگین چه سبک. چه زنجیر ریزبافت چه حلقهای. به هرحال همه مثل هم زنجیرزن بودیم.
اما در همهی این دسته عزاداری ۵ نفر ویژه بودند. ۵ نفر با سمت خاص. با وظیفه خاص. با وسیلهی خاص. طبلزن، دهلزن و سنجزن،
دسته ما ۲ طبل و ۲ دهل داشت. اما فقط یک سنج بود. و فقط یک سنج زن وجود داشت که آن هم پدر من بود.
این ۵ نفر وسط دسته میایستادند و گویی مثل فرماندهان با زدن ساز خود به بقیه زنجیرزنها دستور میدادند کی زنجیر را از روی شانه خود بلند کنند و کی زنجیر را به روی شانه خود بکوبند. وقتی مجلس تمام میشد طبلها و دهلها را سوار نیسان میکردند تا به مجلس بعدی برسانند و بعد از آخرین مسجد آن را گوشهی شبستان مسجد میگذاشتند. اما در تمام این مدت پدر من سنج را از خودش جدا نمیکرد. حتی وقتی دسته داخل میرفت و زنجیرزنی تمام میشد و نوبت به سینه زنی میرسید. حتی وقتی شب تمام میشد آن را به خانه میآورد. میخواست آسیبی به لبههای نازک سنج وارد نشود تا صدای آن ناکوک شود.
آن روزها فکر میکردم وقتی من هم بزرگ بشوم میشوم سنجزن هیئت و این سنج هیئت از پدرم به من میرسد. پدرم اگر بخواهد به کسی سنج زدن را یاد دهد و سنج را به اون تحویل دهد چه کسی بهتر از من ؟
از آن سالها خیلی گذشته است. من شعرهای دسته را یادم رفته. یادم رفته است اسم کسی که طبل میزد چه بود. یادم رفته شب عاشورا دسته کجا میرفت. یادم رفته وقتی دم آخر را میکشیدند کدام دم را بچهها بلندتر از همه جواب میدادند. اما یک چیز را یادم هست. یک چیز که فکر کنم هیچگاه فراموش نکنم.
۷ یا ۸ سالم بود. قدم آنقدر کوچک بود که آخرای صف بودم. هیچ وقت داخل مراسم برای زنجیر زدن جایم نمیشد. وقتی هم زنجیرزدن تمام میشد داخل مراسم برای سینه زدن نمیرفتم. چون هم شلوغ بود هم صدای بلندگوها و همهمه خیلی بود. با بچهها جایی بیرون مینشستیم تا سینهزنی هم تمام شود و دسته بیاید بیرون.
روز عاشورا بود. مجلس آخر. تکیه عماد. زنجیرزنی تمام شده بود و ما بیرون نشسته بودیم. یکی از بچهها سراسیمه از تکیه بیرون آمد و گفت آقا رسول غش کرده. من آن موقعها نمیدانستم غش کردن یعنی چی یا آدم چطور شود میگویند غش کرده. دویدم رفتم داخل تا آقا رسول را در حال غش کردن ببینم تا بفهمم غش چیه. رفتم داخل تکیه اما آقا رسول را نمیدیدم. از راهروی تکیه عماد به زحمت رد شدم. ولی فایدهای نداشت. قد من از همهی کسایی که آنجا بودند کوتاهتر بود و فقط پا میدیدم. جمعیت یکصدا جوانان بنیهاشم را صدا میکردند. میدانستم آقا رسول آن جلوها میایستد. دیدم اینطور نمیشود. یک جامهری گوشهی سالن بود. از آن بالا رفتم تا نزدیک منبر را ببینم. رفتم بالا ولی یادم رفت باید دنبال آقا رسول بگردم. از چیزی که داشتم میدیدم ماتم برد. تیزی لبهی مهرها را زیر پام حس نمیکردم. پدرم را دیدم. پدرم داشت گریه میکرد. پدرم داشت سینه میزد و گریه میکرد. پدرم سینهاش سرخ شده بود و داشت سینه میزد و گریه میکرد. پدرم سنجش را زیر دست و پای عزاداران رها کرده بود و سینهاش سرخ شده بود و داشت سینه میزد و گریه میکرد. آقا مرتضی که اگه جایی بچههای دسته دعوایشان میشد میرفت همه را میزد الان داشت خودش را میزد. علی آقا پیراهنش را پاره کرده بود. مگر نباید آن ۵ نفر موقع سینهزنی هم یک جوری به زنجیرزنها دستور میدادند کی دستشان را بالا بیاورند و کی دستشان را به سینه بزنند؟ پس چرا پدرم دارد گریه میکند؟ میخواستم داد بزنم بابا . . . بابا نگاه کن ببین بچهها دارند درست سینه میزنن یا نه ؟ بابا . . . بابا لبههای سنج داره خم میشه. بابا . . .
پدرم نشست.من از بالای جامهری افتادم.
از آن سالها خیلی میگذرد. من دیگر به دسته مسجد محلهمان نمیروم. من هیچگاه بزرگتر مسجد ملحهمان نشدم. پدر من دیگر سنج نمیزند و میرود جلو در دسته سینهزنان میایستد. من هیچگاه سنجزن دسته مسجد محلهمان نشدم. من نمیدانم چه کسی جای پدرم سنج میزند. من به دسته مسجد محلمان نمیروم.
من هنوز نمیدانم چطور باید سنجزن دسته محلمان بشوم. من هنوز بلد نیستم چطور میشود بزرگتر مسجد محله شد. من هنوز فرق سه ضرب و شور را از پدرم یاد نگرفتم. من هنوز از پدرم یاد نگرفتم که چه مجلسهایی باید بعد از سینهزنی با دهل و سنج شور زد.
من فقط یک کار را یاد گرفتم. اینکه روز دهم محرم. وقتی که ظهر شد. منتظر بشوم تا نزدیک اذان ظهر بشود. برم جایی وسط یک مجلس به یاد کسی که بزرگترهای دسته مسجد محلهمان برای اقامه عزای او پیراهنشان را پاره میکردند و سینههاشان از یادآوری مصیبت او سرخ میشد و همهی آنچه داشتند را به زیر دست و پای عزاداران او میانداختند و به یاد کسی که افتادن پسر خود را از بلندی دید و به یاد کسی که تنهایی و غربت پدرش را دید . . . گریه کنم. گریه کنم. شاید من هم روزی شبیه پدرم شدم.