گاهی وقتها صبح که از خواب بیدار میشوی احساس میکنی تا صبح نخوابیدهای. خواب بودهای اما انگار قلب و مغزت بیدار ماندهاند. آن روز صبح هم برای من همینطور بود. با همان ترس و اضطرابی که شب موقع خواب داشتم بیدار شدم. من هنوز وقتی اضطراب دارم ساکت میشوم و سخت حرف میزنم. آن روز هم همینطور بود. اصلا همهی عناصر آن روز استرسآور بود. ساعت ۷ صبح، شلوار پارچهای، جامدادی فلزی سرد؛ همهی آنها آدم را در موقعیت اضطراب قرار میداد.
وقتی کفشهایم را پوشیدم دیدم دوربین را آورده است و دارد آمادهاش میکند که عکس بگیرد. وقتی دوربین را دیدم فهمیدم امروز روز مهمی است. آن روزها عکس گرفتن فقط برای لحظات خاص و روزهای مهم بود. اتفاقی که ارزشش را داشته باشد که یکی از ۲۴ لحظه ثبت شده توسط دوربین باشد. و اولین روز مدرسه هم یکی از آن لحظاتی بود که باید به خاطرت میماند و ثبت میشد.
وقتی به حیاط مدرسه رسیدیم، بچهها توی صف ایستاده بودند و مادرها نیز کنار یکی از دیوارها روی صندلیهایی نشسته بودند. من آخر صف ایستادم که بتوانم از همان دور نگاهش کنم. نگاهش کنم تا مطمئن شوم نمیرود و همانجاست.
مراسم که تمام شد؛ به سمت کلاسها رفتیم. پشت در کلاسها موقع خداحافظی بود. خیلی از بچهها گریه میکردند یا سر کلاس نمیرفتند. بعضی از مادرها بچهها را همراهی میکردند تا روی یکی از نیمکتها بنشینند و برای لحظاتی کنار آنها مینشستند تا آنها را آرام کنند و بعد بروند. اما او به من فقط ۲ جمله گفت و همان جملهها برای من کافی بود که آرام شوم و بروم روی اولین نیمکت بنشینم. گفت من جایی نمیرم و بیرون کلاس منتظر میمانم تا باهم برگردیم خانه. میدانستم که بیرون از کلاس منتظرم میماند. شبیه تابستانها که کلاس زبان میرفتم و میدانستم او بیرون منتظر است تا کلاسم تمام شود و باهم به خانه برویم. جمله بعدی این بود که خوب به حرفهای معلم گوش کن تا خوب یاد بگیری.
وقتی کلاس شروع شد معلم به ما یک پوشه داد که داخل آن چیزهایی مثل مداد، برنامه کلاسی، گل کاغذی برای چسباندن ستارههای تشویقی معلم و.. بود. وقتی پوشه را گرفتم سریع گوشهی آن با مداد اسمم را نوشتم.
معلم که دید با تعجب پرسید: «چه کار میکنی؟»
گفتم: «اسمم را نوشتم که با پوشه بقیه اشتباه نشود.»
گفت: «مگر بلدی؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «آفرین! کی یادت داده؟»
گفتم: «خالهام یادم داده.»
گفت: «پس امسال درسها برات آسونه و کاری نداره.»
این را که معلم گفت انگار مابقی اضطرابی که از مدرسه ته دلم مانده بود از بین رفت. دیگر فقط منتظر بودم تا کلاس تمام شود و بروم بیرون کلاس و به خالهام که بیرون کلاس نشسته بود با خوشحالی بگویم خاله درسها همان است که تابستان بهم یاد دادی.
از آن روزها، سالها گذشته است. این روزها من آخرین کلاسهای درسیام را دارم میروم. اما هنوز یادم مانده است که به حرفای معلم خوب گوش کنم و کسی بیرون از کلاسها هست که من را تنها نمیگذارد.
در تقویمها روزی به نام روز خاله نامگذاری نشده است اما نام آنها را میتوان در تاریخ پرورش هر انسانی به خوبی دید. من این جمله را از خودم نمیگویم. قرنها پیش مردی که روز مادر، سالروز تولد دختر اوست به کسی که قصد داشت کفاره گناهان خود را بدهد و دسترسی به مادر خویش نداشت گفته بود برود و به خالهی خود خدمت کند. گویی به او گفته است که خاله مادر دوم توست.