|این متن سالها پیش در مجله هابیل منتشر شده بود که حالا به مناسبت روز پدر با کمی تغییر اینجا منتشر میشود|
هوا گرم بود و آب تقریبا سرد. جیغ میزدم. تمام توانی که یک پسربچه پنج شش ساله میتوانست داشته باشد را متمرکز کرده بودم در حنجرهام و فریاد میکشیدم. پدرم میخندید. همدستی هم داشت که از او چیزی در خاطرم نمانده است. ایستاده بودند و من روی دستهایشان دست و پا میزدم و اشک میریختم. در پس خندهها و جملات اطمینان بخشی که میگفتند و من هیچ رقمه در کتم نمیرفت، صورتشان دورتر و دورتر میشد. سعی کردم آخرین فریادهایم را هم بکشم. انقدر اینکار را انجام دادم که کمکم آب روی صورتم را هم گرفت. تصویر پدر و همدست سنگدلش موج برداشته بود و من همینطور که داشتم کمکم غرق میشدم، آنها را دیدم که با هم حرف میزدند و هنوز خنده روی لبهایشان بود. باور نمیکردم دارند به غرق شدن من میخندند...
*
پدرها برای نسل ما افرادی بودند قابل پیچاندن! میشد قالشان گذاشت و البته از همان ابتدا خطرات احتمالی لو رفتن را به جان خرید. میشد پشت رایانه نشست و وسط «نیدفوراسپید» بازی کردن فکر کرد که پدر دارد فکر میکند شاخ شمشادش در حال جابجا کردن مرزهای دانش با پژوهش و تحقیق است. میشد زنگ زد به مدرسه و صدای پدر را تقلید کرد و بجای او اجازه مدرسه نیامدن پسرش–که کمی حال ندار است- را گرفت و فکر کرد که پدر هم مثل آقای ناظم هیچ وقت نفهمیده است که آنطرف خط نه پدر که پسر خوابالوی او حرف میزده. پدرها برای نسل ما افرادی بودن قابل پیچاندن اما نه به این خاطر که ما خیلی زرنگ بودیم یا آنها خیلی ساده. پدرها پیچانده میشدند چون خودشان اینطور میخواستند. خودشان دوست داشتند رویشان به روی پسر دیلاق و صدا دورگه شدهشان باز نشود. وگرنه گرفتن مچ این نوجوانهای چموش برای آنها کاری نداشت. همانطور که هر از گاهی برای اینکه گوشی دستمان بیاید این کار را انجام میدادند.
*
هنوز یکی از پدر بزرگهایم در قید حیات است به لطف خدا که انشاالله عمر او دراز باشد و دیگری بر سر خوان امیرالمومنین میهمان. خیلی پیش میآمد که در محافل خانوادگی وقتی من بودم و پدر و پدر بزرگ، به این سه نسل فکر کنم. از وقتی هم که پدر شدهام به این چهار نسل فکر میکنم. خیلی دوست داشتم فیلمی بود و در آن کودکی و نوجوانی پدرم را میدیدم. خاطرات هرچقدر هم رنگی تعریف شوند باز هم کمیتشان لنگ میزند در رساندن همه آنچه رخ داده است و اتفاقا خاطرات پدر اشتیاقم را برای دیدن آن فیلم وجود نداشته چند برابر کرده است. پدرم با پدرش چگونه بوده است؟ پدربزرگم با او چگونه تا میکرده است؟
*
خیلی زیر آب نماندم. حتی شاید یکی دو قلوپ هم آب خورده باشم که اگر اینطور باشد احتمالا دلیلش همان دست و پا زدنهای اضافی و جیغ زدنهای مکرر است. کمربند نجات کار خودش را کرده بود و من خیلی زود برگشتم بالا و روی آب ماندم. پدرم و همدستش که در واقع دوست و همکارش بود، من را برده بودند در قسمت کم عمق استخر تا کمربند نجاتی که پدرم برایم خریده بود را امتحان کنند. پدر میخواست مطمئن شود کمربند میتواند من را روی آب نگه دارد. کمربند توانسته بود و من دیگر دست از فریاد کشیدن برداشته بودم. آن روز به دست و پا زدن در قسمت کم عمق استخر گذشت و من تا انتهای وقت سرمست کمربند بودم و از غوطهور بودن لذت میبردم. انقدر سرگرم و غرق لذت که دیگر اصلاً حواسم نبود از پدرم تشکر کنم.
*
بچههای من هم من را خواهند پیچاند، سر کارم خواهند گذاشت و احتمالاً قبل از خواب به سر در نیاوردن من از تکنولوژی روز زمان خود خواهند خندید و در بهترین حالت کمی دلسوزی را هم ضمیمه قهقهههایشان خواهند کرد و البته انشاالله انقدر معرفت خواهند داشت که خندهشان را بخورند تا صدایشان به گوشم نرسد و خجل نشوم!
اما آیا من به اندازه پدرم مرد خواهم بود؟ انقدر مرد که نان حلال جلوی بچههایم بگذارم و کفتر جلد هیئت اباعبدالله کنمشان؟ پدران ما مرد بودند نه فقط به این خاطر که چند سطر قبل خواندید. پدرانی که ما را در این سالها به دندان کشیدند حتماً خیلی مرد بودند. ما دهه شصتیها شاید دلایل بیشتری داشته باشیم برای اینکه به مرد بودن پدرانمان ببالیم.