شهرام سعیدنیا
شهرام سعیدنیا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پادشاهی که به کفش اعتقاد نداشت (داستان)

یک روز پادشاهی کنار دریا قدم می‌زده خاری در پاش فرو می‌ره دستور می‌ده که کل ساحل دریا چرم کنن و کلی حیوان بیچاره می‌کشن تا ساحل چرم بشه پادشاه می‌ره قدم میزنه و لذت می بره و میرسه به جایی از ساحل چرم نیست و دوباره دستور می‌ده که ساحل چرم کنن و کلی حیوان دیگر می‌کش تا جایی که یک روز متوجه می شه اگر پای خودش و چرم می‌کرد بهتر بود شاید بسیاری از ما این پادشاه رو احمق تصور کنیم اما دربسیاری از مواقع زندگی دوست داریم مثل این پادشاه رفتار کنیم.

به نظر شما چه درسی از این داستان میشه گرفت؟

مثلا به نظرتون میشه همیشه آدم های سمی از خودمون دور کنیم؟ یا باید به فکر یک کفش چرمی باشیم!

آیا درسته دائم از همه ایراد گرفت؟ یا باید به فکر یک کفش چرمی باشیم!

به نظرم داشتن کفش چرمی یعنی باید به فکر یک تغییر در خودمون باشیم

...

داستانداستانکتغییر
کسب و کار اینترنتی را زندگی می کنم. instagram: shahramsaeidnia
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید