"برای بنده بودن، وقت زیاده، الآن مَن باش"
"توکل چرا؟ خودت میتونی، اینجوری افتخارشم برای خودته"
"زود باش، موقعیت خوبیه که خودتو مطرح کنی"
"تو مدیر شایستهای هستی، بذار همه بدونن"، ...
و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه = ما خود، انسان را آفریدیم و میدانیم نفسش پنهانی از او چه میخواهد
توضیح بیشتر اینکه: انسان تا وقتی که حضور خدا رو حس میکنه و لحظاتش رو در همهی مکانها با این حس میگذرونه، همزمان در نعمتهای دنیا و لذتهای دنیا هم غرقه. نه کم داره نه غم داره. بهجز یک چیز! در حضور خداوند، مَن نداره، نسبت به دیگری برتریای نداره. اینجا شاه و گدا برابرن. ولی نفس انسان از این موضوع زورش میگیره😤
یادتون میاد گفتهی اون عده رو که غذای خوشمزه از آسمون براشون میومد؟ "ما نمیتونیم با یک غذای واحد سر کنیم" منِ پولدار همونو بخورم که این فقیره میخوره (بقره۶۱). گفتهی اون عدهی دیگرو چطور؟ با این که زندگیشون پرنعمت و باغها و مزارعشون مثل شهرهای شمال ما، سرسبز و بهم پیوسته بود: "پروردگارا سفرهامونو دراز کن"، تا فقرا نتونن هر مسافرتی که ما میریم بیان (سبا۱۹)

بنابراین نفس میفهمه که وقتشه یه کاری کنه که خودشو از گمنامی دربیاره.
نفس قبل از هرچیز، نام میخواد.
جوری که حتی حاضره هرچی بهش داده شده رو از دست بده تا بعدا بتونه با دهن پُرتری بگه: من با فکر خودم به دست آوردم، من از صفر شروع کردم، هیچکس کمکم نکرد...
کاری به سرمون میاره که حس حضور خداوند رو، اون منطقهی امن و شاد رو رها کنیم...
و بالاخره موفق میشه. و طبیعتا سرچشمهی همهی اون نعمتها و لذتها هم میخشکه، چون اونا با خدا بودنِ ما رو دوست داشتن، نه ما رو!
در چنین وقتیه که شروع میکنیم به پژوهشهای علمی تا اینهمه بدبختی رو درست کنیم: چهکار کنیم که بارون بیاد؟ چجوری ثروتها رو بسمت بازار خودمون بکشونیم؟ چجوری جمعیت رو کنترل کنیم؟ بیماریها رو چطور ریشه کن کنیم؟ و ...
آیا اینها تکرار همون اتفاقاتی نیست که برای پدرمون در بهشت افتاد؟ جایی که قرار نبود گرسنگی و تشنگی و گرما و عریانی و کمبود و مرگ و حقارت رو بچشه. ایشان هم حس کرد نمیتونه بدون نام، تحتِ سروریِ عالیین [1]، زندگی کنه. جز اینکه او آدم بود و بلافاصله توبه کرد ولی ما هنوز میخوایم تجربه کنیم...بیاید درست فکر کنیم