ویرگول
ورودثبت نام
پویا شهری
پویا شهریرسانه اصلیم توی تلگرام 💚 https://t.me/hicontent_net
پویا شهری
پویا شهری
خواندن ۶ دقیقه·۱۸ روز پیش

داستان من و دوچرخه؛ از ۷ هزار تومن تا رویایی که زندگی شد

از همون بچگی، یه عشق خاص توی دلم جا خوش کرده بود؛ عشقی که نه قد می‌فهمید، نه سن، نه قواره.

اسمش چی بود؟

دوچرخه

همون موجود دوست‌داشتنی که هر بار چشمم بهش می‌افتاد، انگار دنیا رو خاموش می‌کرد و می‌گفت: «بیا، سوار شو… می‌ریم یه جاهایی که کسی فکرشم نمی‌کنه!»

ولی خب، زندگی همیشه مطابق دل آدم حرکت نمی‌کنه. گاهی باید از دل کمبودها، یه رویا بسازی؛ از دل آرزوها، یه مسیر؛ و از دل سختی‌ها، یه خاطرهٔ ناب.

داستان رو به‌صورت فصل به فصل جمع‌وجور براتون تعریف می‌کنم که خسته نشین 😊

فصل اول: بچگی و حسرتِ سه‌چرخ تا دوچرخ!

بچه که بودم، با بچه‌های همسایه تو کوچه با سه‌چرخه‌م بازی می‌کردم و صدای تق‌تق دوچرخه حال و هوای قشنگی بود.

اما بزرگ‌تر که شدم می‌خواستم از سه‌چرخ برسم به دوچرخ؛ از دوچرخ برسم به یه دورِ کامل دور دنیا!

ولی… دوچرخه برای من خریده نشد.

حسرتش رو داشتم اما از اون مدل حسرتایی که تهش انگیزه می‌ذاره تو دل آدم.


فصل دوم: دوچرخه ۷۰۰۰ تومنی مال من شد!

حدوداً ۱۵ سالم بود، راهنمایی. رفقام دوچرخه داشتن… من؟ فقط رویاش رو داشتم!

تا اینکه دو تا از دوستای صمیمیم رفتن از یه پسر توی روستا، دوچرخه ۲۴ خریدن.

قیمت؟ ۷ هزار تومن!

وضعیت دوچرخه؟

رک بگم: این دوچرخه فقط شکل دوچرخه بود!

نه ترمز داشت، نه دنده، نه هیچی… حتی رکابش با جوش وصل کرده بودن در حالت فشار می‌افتاد زمین!

ما با کفش‌هامون ترمز می‌گرفتیم، بعد چون کفش می‌سوخت، دیگه نمی‌تونستیم رکاب بزنیم.

اصلاً یه اثر هنری بود… اثر هنری از رده خارج اما دوست‌داشتنی.

یکی از دوستام برادرش از اهواز یه دوچرخه ۲۹ آبی حرفه‌ای براش خرید و اون یکی دوستم یه دوچرخه ۲۶ نقره‌ای گرفت...

دوستام دلشون بزرگ بود ❤️

دوچرخه ۷ هزار تومانی رو دادن به من!

من از خوشحالی پام زمین نمی‌خورد!

انگار پر پرنده بسته بودن به پام 😍

همون‌جا تو دلم گفتم: “باشه، تو فعلاً درب‌وداغونی… ولی من درستت می‌کنم. با هم جلو می‌ریم...

بدنه‌شو عوض کردم (رفیق صمیمی که الان مثه برادریم باهم یه دوچرخه ۲۴ داشت استفاده نمی‌کرد بدنش رو ازش گرفتم 😅)

کمی رسیدگی کردم، ترمز روش گذاشتم.

ولی سربالایی‌ها؟

هنوز دشمن شمارهٔ یک دوچرخه من بودن 🥲

رکاب می‌افتاد و من پیاده می‌شدم با دست می‌بردمش بالا!

خلاصه مدتی باهاش کار کردم که انقد رکابش اذیت کرد کنار گذاشتمش.


فصل سوم: دوچرخه ۲۶، دانشگاه و هزار امید نصفه‌نیمه

سال‌های بعد، یه دوچرخه ۲۶ یه کم از قبلی پیشرفته‌تر خریدم. (خدا رو شکر رکابش کار میکرد 😅)

۱۴۰ هزار تومن.

فنردار.

سنگین مثل تانک :)

ترمز؟ فقط جلو

یه مدت باهاش ساختم، اما فشار زندگی، دانشگاه و حرف خانواده باعث شد بفروشمش.

۱۰ هزار تومن سود کردم اما دل کندن از اون تیکه آهن خیلی سخت‌تر از ده تومن بود 🙂

هنوز دنبال «اون دوچرخه‌ای» بودم که همیشه تو ذهنم بود.


فصل چهارم: تجسم؛ جادویی که واقعاً کار می‌کنه

از حوالی ۲۵ سالگی یه چیز رو یاد گرفتم:

اون چیزی که می‌خوای باید اول توی ذهنت داشته باشیش 💚

من همیشه تجسم می‌کردم که یه دوچرخه کوهستان حرفه‌ای دارم 😍

باهاش روستاگردی می‌کنم، از این شهر به اون شهر می‌رم، سفر می‌رم، عکس می‌گیرم، طبیعت رو نفس می‌کشم…

دوچرخهٔ رویاهای من اون موقع اسکات بود.

ولی قیمتش؟

۳۱ میلیون بعد گرون شد ۴۱ و ۵۱ میلیون!

هر بار که نگاه می‌کردم، قیمت می‌پرید بالا...

من؟ می‌گفتم: «باشه… فعلاً توی ذهنم نگهت می‌دارم.»

تا اینکه…


فصل پنجم: پروژه‌ای که مسیر زندگی‌مو عوض کرد

شهریور ۱۴۰۴ از طریق سایتم (hicontent.net) یه پروژه گرفتم.

پروژه‌ای که می‌تونست بخشی از یک رویای قدیمی رو زنده کنه.

و من همون روز به خودم گفتم: این پول باید خرج دوچرخه بشه.

رفتم و یه دوچرخه کوهستان حرفه‌ای مدل کیوب خریدم 😍

استوکِ اما تمیز، باحال، قدرتمند. (خدا برای من این مدل قشنگ رو کنار گذاشته بود 💚)

قیمتشو هم نمی‌گم؛ نه برای پنهان‌کاری، برای آرامش خودم! 😆

نمی‌خواستم کسی بگه گرونه، ارزونه، می‌ارزه، نمی‌ارزه…

این دوچرخه، رویا بود و رویا قیمت نداره.


فصل ششم: اولین رکاب‌ها، اولین لبخندها، اولین قضاوت‌ها

دوچرخه رو بردم روستا.

بچه‌ها خندیدن 😁

پیرمردا تعجب کردن 🙄

بعضی‌ها گفتن:

«این به درد تو نمی‌خوره!»

«اینو واسه بچه‌ها ساختن!»

منم با شوخی بهشون میگفتم «بیا یه دور سوارتون کنم 😂

ولی من خوشحال بودم، نظرشون مهم نبود.


فصل هفتم: رکاب تا مریوان؛ جایی که رویاها جان گرفت

یه روز کنار خیابون ایستاده بودم.

از دور یه دوچرخه‌سوار دیدم.

انگار خدا یه چیزی انداخت تو دلم:

«برو یه سلام بده… شاید مسیرت همین‌جاست.»

رفتم جلو و سلام و علیک کردیم

گفتم: «گروه دوچرخه‌سواری نمی‌شناسین؟ دوست دارم با یکی از گروه‌ها رکاب بزنم.»

گفت: «چرا… من خودم یکی از لیدرهای گروهمونم!» اسم این رفیق‌مون کیا بود 💚

انگار دنیا رو بهم داده بودن!

اسم گروه؟ زاگرس.

گفت: «دوشنبه‌ها سبک می‌ریم، پنجشنبه‌ها سنگین. فقط یه بیمه لازم داری و یه کلاه ایمنی بخر.»

منم قدم‌زنان رفتم کلاه بگیرم.

گرون دادن؟ آره!

مهم بود؟ نه!

ذوق داشتم… خیلی ذوق داشتم 😍

فرداش، اولین رکاب گروهی‌مو زدم.

۶–۷ نفر بودیم.

مسیر فوق‌العاده، چندین روستا، چند ساعت خنده و انرژی، چند تا دوست جدید.

حدود ۴۰ کیلومتر رکاب زدیم 🔥

خدا رو شکر می‌کنم اولین تجربه‌هام همیشه قشنگ و دوست داشتنی بودن 🌻


فصل هشتم؛ سال ۱۴۰۴ سه ستون اصلی زندگی من

سال ۱۴۰۴ برای من سه ستون اصلی داره که مسیرمو می‌سازه:

۱. خودآگاهی – شناختن خودم

همین الان دارم خودمو می‌شناسم. در حال گذروندن دوره‌های آموزشی خوب هستم... این خودشناسی الان پایه زندگی منه و هر روز بیشتر حسش می‌کنم.

۲. ارتباطات – ورود به جمع آدمای خوب

یکی از هدف‌های اصلیم اینکه آدمای بیشتری رو بشناسم و وارد جمع‌های باحال بشم.

گروه دوچرخه زاگرس خیلی بهم کمک کرده؛ آدمای مهربون و پرانرژی که هر حرفشون یه درس یا انگیزه‌ست. رکاب زدن باهاشون فقط ورزش نیست، پر از یادگیری و انرژی خوبه. (گروه کوهنوردی قندیل هم عالیه، بعد از مصدومیتم حتما به گروه‌شون اضافه میشم)

۳. انعطاف – تست مسیرهای جدید

یه سال پیش فکرشو هم نمی‌کردم بیام اینستاگرام، پیج بزنم، جلوی دوربین بیام، آموزش بذارم… اما الان دارم خودمو امتحان می‌کنم، مسیرای تازه رو تست می‌کنم و انعطاف رو تمرین می‌کنم. همین کار باعث شده راه‌هام بازتر بشه و فرصت‌های جدید پیدا کنم.

دوچرخه‌سواری جرقه همه‌ی این مسیرهاست؛ هر رکاب، هر مسیر، هر دوست تازه، بهم کمک می‌کنه یاد بگیرم، رشد کنم و مسیرمو بسازم.

خدایا شکرت 💚


فصل آخر: درس‌هایی که از رکاب زدن با زندگی گرفتم

وقتی امروز پشت سرمو نگاه می‌کنم، می‌بینم دوچرخه فقط دو تا چرخ نبود؛ یک معلم بود، یک همراه بود، یک تلنگر بود.

📍۸ درس مهمی که یاد گرفتم:

۱. سلام کردن ساده، می‌تونه زندگی رو عوض کنه.

۲. با هرچی داری شروع کن؛ کامل شدن در ادامه‌ست.

۳. آدم‌های خوب، مسیر رو هزار برابر قشنگ‌تر می‌کنن.

۴. زندگی برای آدم‌های منعطف، درهای بیشتری باز می‌کنه.

۵. به دلت اعتماد کن… اون یه چیزایی می‌دونه که فکرش رو هم نمی‌کنی.

۶. به خدا توکل کن؛ مسیر همیشه در زمان درستش می‌رسه.

۷. شکرگزار باش؛ امروزت یه روزی آرزو بود.

۸. تجسم کن؛ قبل از حرکت، رؤیا رو تو ذهن داشته باش

جمع‌بندی: زندگی مثل رکابه می‌ایستی، می‌افتی؛ می‌زنی جلو

امروز می‌فهمم که چرا باید رکاب زد؛

چون زندگی هم مثل رکابه:

تا وقتی حرکت می‌کنی، می‌ری جلو.

می‌افتی؟ عیب نداره.

دوباره بلند می‌شی.

دوباره رکاب می‌زنی.

و یک روز می‌بینی از جایی سر درآوردی که همیشه آرزوش رو داشتی.

این قصه‌ی من بود؛ قصه‌ی رکاب‌هایی که منو به دنیای تازه‌ای رسوند.

امیدوارم هرچی توی دلتونه، خدا هزار برابرش رو بهتون بده. دمتون گرم که داستان من و دوچرخه‌مو خوندین.

مقاله هفته پیش‌م رو بخونید خیلی جذاب بود؛

سفر تنهایی من با دوچرخه

دوچرخه سواریدوچرخهعشق
۴
۲
پویا شهری
پویا شهری
رسانه اصلیم توی تلگرام 💚 https://t.me/hicontent_net
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید