ویرگول
ورودثبت نام
پسرک
پسرک
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

پرواز

امروز توی ماشین نشسته بودم از محل کارم داشم به سمت خونه میرفتم

ضبط و روشن کردم پلی لیست روی آلبوم لونارد کهن بود وای مگه میشه با این اهنگ سیگار نکشید داشبورد و باز کردم از بین پاکت های سیگار پاکت کاپیتان بلک رو برداشتم پنجره رو پایین دادم و سیگار و روشن کردم

صدای موزیک لایت dance me to the end od love رو کمی بلند کردم

داشتم پک دوم سیگار رو می کشید

یک مرد کارتن خواب با لباس ژولیده وسط اتوبان توی ترافیک قبل تونل ظاهر شد

چرا دنیا این شکلیه ...چه شکلیه؟ این شکلی دیگه چرا یک نفر توی آفریقا به دنیا میاد و یک نفر توی سوییس

چرا همیشه گرگ گوسفند ها رو می خوره چرا شیر همیشه آهو رو می خوره

چرا آدم ها اینشکلی هستن

چرا دختر ها همیشه عاشق پسر های بدجنس میشن و پسر ها عاشق دختر های ناتو

گاهی احساس می کنم به جای روح خدا ... روح شیطان رخنه کرده

مگر میشه هنوز انسان طمع رو بر نیکی ترجیه بده...فکر کنم یه جای کار اشکال داره یه جای این دنیا موقع طراحی از دست خدا در رفته

این دنیا خسته تر کننده و کسل کننده تر از اون چیزیه که میشه تصور کرد...

نه خیلی از آدم ها هنوز خوشحالن

ببین leonard cohen داره می گه تا آخر عشق با من برقص ببین تو با گوش دادن بهش و این نخ سیگار چقدر داری حال می کنی ...

آره راس میگی

پس چرا من این حال کردن و حس نمی کنم... نمی دونم شاید هم حس می کنم اما نمی فهمم..

زندگی حس عجیبی داره ... حسی که با کلمات قابل وصف نیست نه میشه گفت غمه نه میشه گفت خوشحالی نه می شه گفت عشق و نه می شه گفت نفرت هیچ اسمی نداره فکر کنم هرکسی در درونش این حس و داره ولی تاحالا بهش دقت نکرده...

یه چیزی شبیه حس پرواز

سبک بودن

خنثی بودن

حس می کنم شاید به همین زودی ها قراره دیگه نباشم

نمی دونم شاید هم این فقط یه حس اشتباهه شاید قرار سالهای سال کنار خانواده خوب خوش بمونم!!!

فردا آخرین امتحان ترم هست ... ریاضی .... هیچی بلد نیستم و پر از آرامشم و دارم می نویسم

می نویسم از روز ههای دور خیلی دور شاید بچگی

احساس می کنم هنوز یه بچم که فقط هوش و جسمم قوی تر شده یه بچه خسته

بچه ای که دیگه این بازی های دنیا واسش تکراری شده و دیگه اسباب بازی های تکراریش رو دوس نداره و دیگه هیچ اسباب بازی جدیدی نیست... و دیگه شوق بازی کردن نداره ... و تنها گوشه حیاط مدرسه نشسته و داره بازی بچه های دیگه رو نگاه می کنه بچه قلدر هایی که در حال ازیت کردن کوچیکتر ها هستن... بچه درس خون هایی که پیش هم وایسادن و دارن صحبت می کنن... بچه شیطون هایی که دارن توی حیاط میدوند و ناظم که با یه شیلنگ توی دستش داره قدم می زنه ... و معلم هایی که از پنجره دفتر دارن تو حیاط و نگاه می کنن و باهم حرف می زنن ... و بوفه ای که جلوش شلوغه و بچه هایی که ساندویج می گیرن فرار می کنن تا کسی ازشون نگیره و کسایی که کنار آب خوری در حال شستن دست هاشون هستن...و پسرکی تنها ایستاده و فقط نظاره گره و مثل خدا که هیچ وقت دیده نمیشه اون رو هم هیچ کس نمی بینه و فقط اونه که می تونه بقیه رو ببینه و داره به مرگ فکر می کنه به نبودن...

رفتن به سر کلاس و دوست نداره و از همه بچه ها و بزرگ ها متنفره و دنیا براش فقط یه شکنجه گاهه

آره میشه تمومش کرد میشه همه چی رو تموم کرد

وقتی که زنگ آخر خورد و پیاده کیفش رو می کشید تا خونه داشت به این فکر می کرد که میتونه از قرص های دیازپامی که توی کمد پدرشه بخوره و دیگه واقعا نظاره گر نباشه

نظاره گر بودن واقعا کار سختیه

خدا چقدر پر قدرته که تاحالا خسته نشده

به خوونه رفت

ساعت 10 شب بود از کمد پدرش یک ورق دیازپام برداشت و توی اتاقش رفت درب رو بست و کامپیوتر رو روشن کرد یاهو مسنجر رو باز کرد و وارد روم شد

سلام بچه ها

سلام

خوبین

18 f teh

25 m teh

f khoshkel hast biad pm

توی روم پر از این چرت و پرتا بود

پسرک نوشت

bacheha man emshab daram khodkoshi mikonam shabe akharame

پسرک همش منتظر بود یکی بگه چرا

نکن

اما همه فقط مسخره کردن

پسرک که قرص ها رو ریخته بود روی میز کنار کیبرد شروع کرد یکی یکی به خوردن اونها

بعد از چند دقیقه داشت خوابش می گرفت و خوشحال از این که دیگه قراره نباشه کامپیوتر رو خاموش کرد و رفت خوابید

پسرک پر از آرامش بود

ولی فقط 3 روز خواب بود و بعد از بیدار شدن دید که دوباره توی همین دنیایی لعنتیه

اما تسلیم نشد ...

این داستان ادامه دارد...


مرگبچگیمدرسهآرامش
روز ها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید