دیگه همین مونده از حیاط محشر خونه آقاجان و مادربزرگ همدانی.
من، تازه بیدار شده بودم و قهوهم دستم بود که دلم ضعف رفت واسه عمه ملیحهام. زنگ زدم بهش اصفهون. داشتم متقاعدش میکردم که من برادرزاده محبوبتم، که دخترعموم زنگ زد از مینیاپولیس و جمع شدیم تو واتساپ. پسرعمهم هم از تورنتو اضافه کردیم و بازی شروع شد.
اینجا، دقیقن در همین نقطه زندگی آنلاینمون با فامیل جوناست که، یهو همه دلشون ضعف میره و شروع میکنن به اضافه کردن عمهزادهها و عموزادهها و تا هشت تا کلهی واتس اپ رو پر نکنیم و به نوبت نریم بیایم، رهاش نمیکنیم.
وسطاش مامان قشنگمهم اضافه میکنم.
خلاصه که ابرام،
زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.
چطور؟
نگاه نارنگیا رو. نگاه نارنجیا رو.