شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

شب سیصد و سی و هفتم یا علافی

من هم گاهی شوآف می‌کنم. بلی. اگر در شبکات مجازی اندکی آلوده شده باشید، لابد شما هم می‌زنید از این عکس‌ها، ویدیوها، قرتی‌بازی‌ها.

بعد از دو هفته‌ی خلوت، کم‌معاشرت و پرسکوت، مهمان داریم.

آشپزی و صدا و رقص.

برای من پرلذت بود. کنار دیگران بودن. آرام‌تر شده‌ام. هنوز هم زیاد می‌رقصم. در مهمانی حواسم به ملت هست که نوشیدنی و غذایشان سرجایش باشد. چیزی که جدید است، حضور در کنار مردم، وقتی فکر و‌ تمرکزم جای دیگری است.

هورمون‌هایم، خیلی زیاد اشکم را درآوردند. تماشای اسکار، پیام پرمهر دوست نازنینی و یک جعبه دستمال کاغذی.

ردیفی نشسته بودیم کنار هم، من و‌ مهمان‌ها. تلویزیون می‌دیدیم و وسط خنده و شوخی‌های تماشای پرشین گات تلنت، ریز ریز احساساتی می‌شدم و اشک می‌ریختم.

اشک هورمون می‌ناممش!

الان مدت‌هاست فیلم و سریال ایرانی نمی‌بینم. اخبار ایران را دنبال نمی‌کنم و به جز معدود اعضای خانواده و تک و توک دوستی این طرف و آن طرف، با کسی حرف نمی‌زنم.

به همخانه‌ی بعدی فکر می‌کنم و کاش ایرانی نباشد و باز هم بپرم به آغوش فرهنگی دیگر.

برایم این شکاف، حاشیه امن عاطفی ساخته است. احساس تعلق بیشتری می‌کنم. از چه چیزی دقیقن؟ وصل نبودن به ایران.

دوست دارم باقی را چه کنم؟ عمر و‌ احساس را می‌گویم. هر قدر افکن می‌اندازم، امن‌ترین، پنهان کردن احساسات است.

من یاد گرفته‌ام به خودم‌بگویم‌ نه.

هزار و یک شبشهرزاد
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید