
برگشتم گرند کنیون. تو کمتر از چهار ماه که واسه زیارت اومده بودم اینجا. این بار بدون دوسپسر. تو پارکینگ همینجا، تصمیم جدایی ازش رو گرفتم.
برگشتم. که پی دل مامانم رفته باشم که خوشحال بشه.

خیلی خوشحال شد. سفر محشری بود. با مامان قشنگی جادهنوردی کردیم. موزیک گوش دادیم. من روان خرد و خمیرم ترمیم یافت. ساعتهای پادکست جنایی گوش دادیم و با دست پر برگشتم. ایمیل مصاحبهی حضوری برای شغلی جدید، یک ساعتی سرزمین موعودم، نیویورک.

مصاحبهی زوم را گل کاشتم و حالا با ادب و احترام و زیبایی ازم خواستند که بروم حضوری.
بماند که ذهن بیمار لجوج مضطربم، چنان این دنیا را برایم سیه و تار کرد که بچه حملهی عصبیای داشتم.
باید خودم را درمان کنم. به حضرت تراپیست پیام دادم. این درجه از وسواس، مریضی است.

عجب سالی بود این که گذشت. چه شمسی و چه میلادی.

من فکر میکنم به دانههای رویاهایی که کاشتهام.به این همزمان جلو بردن چیزهای مختلف. به مفهوم تعادل، به قیمتی که برای رسیدن میپردازیم.

من فکر میکنم که چطور فهمیدم این شهر کوتولههاست. مغزهای کوچک کوهستانی.

این اولین بار نیست که مرا راه ندادند. جاهایی. از تیم فیلمسازیهای اینجا تا جمعهای دوستی.
وقتی دبستانی بودم، بچهای بودم لاغر، عینکی، با دندانهای اورتودنسی.
به هنگام یارکشی بازی وسطی، مرا انتخاب نمیکردند. محبوب نبودم.
در همان دوران فسقلی بودن، فهمیدم سرگروه بودن، یا به هر شکلی نیازی فرای محبوب بودن تعریف کردن، میتواند آن عقدههای کوچکرا پر کند.
کرد.
من از کودکی آموختم لیدرشیپ هم نقشی است که نامت را مهم میکند.
تا اینجای کار مسالهای نبود. تا وقتی گیر آدم خودپسند کنترل گری مثل رییسم افتادم. حیف هزار و یک شب من است از حقارتهایش بگویم. کوتاه بسنده میکنم به اینکه گفت سریالت را تولید نکن. کتابت را ننویس. آغشته به انتقاد صریح از شیوهی تدریسم.

وقتی عکسهای فارغالتحصیلیم را میگرفتم، فکر میکردم این دانشگاهی مه الان استادش هستم، نقطهی امنم برای مدتی خواهد بود. بود و نبود. حالا دیگر نمیخواهمش.
عبور میخواهم.

شهریار؟ هیچ وقت چنان آرزو کردهای که از فکر نشدنش، قلبت فشرده شود؟

من از خاطرم نمیرود. اولین روز مدرسه در امریکا را. که صرف حضورم، چنین مرا سرخوش کرده بود.

من یادم نمیرود بعد از وقت سفارت ارمنستان، چطور، قلبم آکنده از شوق زندگی بود.

من یادم نمیرود سرسختی همهی این سالها را. ریجکشن سفارت آنکارا را. و برخاستنم را.

حالا دوباره رویای جدیدی دارم. تلاشم را میکنم که باهوش و توانمند و خلاق بروم مصاحبه.
بارها گفتم. بارها پرسیدید چی میشود شب هزار و یکم.
اگر شخم بزنید. شب نوزدهم نوشتم: او، آپارتمانی، در نیویورک

در فکر نوشتن یادداشتی برای نیویورکر هستم. جهان در دست کسانی است که طلب میکنند و انجامش میدهند.
