انقدر به روحم میخ کشیدم و خویش را به سیخ کشیدم و دندان درد ز بیخ کشیدم که گویی صد بار حبس کشیدم.
انقدر که بیصدا داد زدم و نبودنش را فریاد زدم از ترس به دل جمیع اضداد زدم که گویی صد بار دست به غیب امداد زدم.
انقدر که حرف نگفته بلعیدم و کلام شکسته را به دندان گزیدم و گوش چپاش به کری بریدم که گویی صدبار لغتنامه جویدم
انقدر که به تنهایی افکارم را جار زدم و در عبور شکستن زار زدم و به غربت مهر تکرار زدم که گویی صدبار به گردن به سر دار زدم
انقدر که برای عشق نوشتم و نبودن هیچ شد رو و پشتم و تنهایی شد سرنوشتم و هزار و یک شب شد تمام تار و پود و رشتهام
یادگار روزی که با وسواس فکر مریض شدم.