شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

شب پانصد و‌ نود یا استعفا

من تامام شده بودم. ساعت ۹ شب بود و در صف مک‌دانلد می‌راندم که کمی آشغال بخورم. این انتقام من از روزهای ناامیدی است. غذای زباله. به نشانه‌ی اعتراض اشغال می‌جوم و قندگازدار کوکا سرمی‌کشم.

برای دندان غروچه زیادی گرسنه و کم‌جانم، برای موسیقی گوش دادن سرم درد می‌کند، برای هورمون‌هایم، روز چهارم پریود است. برای آرامشم، در هفته‌ی اخر امتحاناتم.

دور خانه هنوز راه می‌روم که بتوانم در این بدن بمانم و جنون مرا نبلعد.

لیوان گل‌گاو‌زبان در دستم است و ۱۲ صفحه مقاله و ویرایشش پیش رو. دمی خواستم استراحت کنم. موزیک نخواستم. توییتر و اینستا مضطرب‌ترم می‌کند. مامان جواب نداد. آمدم به بر تو.

ای جان جان جانان من

بی من چرا تنها روی؟

در ذهنم شعر‌های یار و سرود انقلابی و گاز دادن ماشینی در پرسپکتیو می‌گردد. وحشت که می‌کنم اعتمادم را به همه چیز از دست می‌دهم.

چند کلامی با خودم گپ زدم. نوشتم دوست داری حرف بزنم یا حرف بزنی.

الان می‌خواهم آرامش بطلبم. از این قیر سیاه آینده. از اضطراب که مثل یک پتوی سنگین خودش را رویم انداخته و نمی‌توانم نفس بکشم. از وحشت، وحشت‌های موهوم ساخته‌ی ذهنم.

سی و سه ساله‌ام و چند روز پیش گفتم می‌خواهم بزنم زیر سینما، زن خانه‌دار بشوم و ویدیوی اپل پای درست کردن اپلود کنم.

جایی که دغدغه روحت را نمی‌جود.

تخ کن. تخ کن. همه‌ی تئوری‌های حل جهان را. من و تو هیچ از فردایمان ندانیم. هیچ کس نداند.

دم، بازدم.

همین است. نقطه‌ی امن همین کودک کوچک گوشه‌ی مبل است که لیوان چایش را بغل کرده و می‌داند بعد از صدا زدن دوباره‌ات آرام می‌گیرد.

شهریار؟ می‌بینی؟ چنان ترسان شدم از قصه گفتن که خود، سر به زانویت گذاشتم که، گردن بزن.

شهریار؟ می‌شنوی؟ چنان شجاعم به قصه گفتن، که برمی‌گردم.

شهریار، این‌جا، که می‌رویم در باشگاه ششصدتایی‌ها، وقتش رسیده اطمینان کنیم. به والد درونمان. والد قوی، محکم و حمایت‌گر.

هی، شهی ترسان. من اینجام.

قصهوالد
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید