ما شکیبا بودیم و این است کلامی که ما را به تمامی وصف میتوان کرد.
فرایند تصمیمگیری مهمتر است یا خروجی نهایی؟

چه عاملی درستیِ تصمیمِ گرفته شده را نشان میدهد؟ وقتی این سوال را از مردم میپرسم اغلب یک جواب مشترک میدهند: «وقتی نتیجه خوب باشد، یعنی تصمیمِ درستی گرفته شده است.»
چرا ما فقط کارهای موفقیتآمیز و افرادی که موفق بودهاند را ارزشمند میدانیم و به آنها بها میدهیم؟ همانطور که در کتابفروشیها و دنیای وب میبینید، کلی مقاله و کتاب هست که در ستایش افراد موفق نوشته شدهاند.
اما کجای این مسئله گمراهکننده است؟ آنجایی که ما تمایل داریم مواردی را که نتیجهی موفقیتآمیزی نداشتهاند نادیده بگیریم.
در نهایت همهی ما بعد از مرتکبِ اشتباهی شدن، به اشتباهاتمان نگاه میکنیم و با خود میگوییم این اشتباهات قابل پیشبینی بودهاند و میشد نتیجه را حدس زد! اما اگر واقعا راه جلوگیری از اشتباهات انقدر ساده است، چرا هنوز تصمیماتی میگیریم که از آنها پشیمان میشویم؟
تصمیمات بد و تصمیمات خوب
ربط دادن موفقیتها به تصمیمات خوب، هیچ کاری ندارد. اما یک نکتهای هست: شکست لزوما برآمده از تصمیمات بد نیست! {گرچه تاریخنویسان نظر دیگهای دارند}
اما به نظر من تصمیمات خوب یا تصمیمات بد ربطی به نتیجهی حاصلشده ندارند.
تصمیمات خوب میتوانند منجر به نتایج بدی بشوند. و بالعکس. پیتر بولین
حقیقت این است: شما نمیتوانید آینده را پیشبینی کنید. گاهی تصمیمات بد هم به نتایج خوبی منتهی میشوند.
به همین دلیل فکر میکنم بیمعنی است که مردم تصور میکنند که میتوانند به شما یاد دهند چگونه تصمیم خوب بگیرید. همچین چیزی اصلا وجود ندارد! هر آدمی که در زندگیاش بارها شکست خورده باشد میتواند این را به شما بگوید که: هیچکس نمیتواند به شما بگوید چگونه تصمیمات خوب بگیرید.
بر فرایند تصمیمگیری تمرکز کنید، نه بر نتیجه
نحوهی نگاه شما به چگونگیِ رخ دادنِ یک امر در دنیای واقعی، مدل ذهنی نامیده میشود. مدل ذهنی چارچوب فکری شما درباره مسائل است.
اما وقتی که میخواهیم تصمیم بگیریم، اغلب به چارچوبمان اهمیتی نمیدهیم و سریعا به سراغ بحث کردن دربارهی نتیجه احتمالی تصمیم میرویم. از خودمان میپرسیم: اگر این تصمیم را بگیرم چه اتفاقی میفتد؟
چنین روشی روش جامعی نیست، چراکه شما هیچ تحقیقی در پروسه تصمیمگیری نمیکنید. شما فقط به دنبال نتیجهاید.
اغلب از پروسه تصمیمگیری پرش میکنیم و مستقیم میرویم سراغ تصمیم گرفتن. گاهی به خاطر کمبود وقت، کمبود منابع، کمبود دانش یا به هر بهانه دیگری.
توجیهتان هرچه که باشد، هیچوقت نباید بهانهای شود برای پریدن از روی مرحله پروسه تصمیمگیری. پریدن از این مرحله تنها راهی است که شما را به تصمیمگیرندهی بدی تبدیل میکند - فارغ از نتیجه.
بنابراین به جای تمرکز کردن بر اینکه انتخابهایتان چقدر موفقیتآمیز هستند، بر این تمرکز کنید که چگونه میتوانید پروسه تصمیمگیری جامع و مبسوطی داشته باشید.
به پایان آمد این ویرگول، حکایت همچنان باقیست...
شاید کل این حرفها در این خلاصه شود که فقط به مقصد فکر نکنیم، به راه هم اهمیت دهیم.
این نوشته ترجمهی بخشی از این مطلب بود:
Mental Models: Look At Your Decision-Making Process, Not The Outcome
اگر این مطلب برای شما مفید بود میتوانید از طریق صفحهام در حامی باش، وبلاگم را حمایت مالی کنید. :)
یک نوشته دیگرم که میتوانید در کنار این مطلب نگاهی بهش بیندازید:
اصطلاح فرایندمحور اصلا تو ذهنم نبود. مرسی که گفتید
فقط یک چیزی مبهمه. لزوما خروجی درست به معنی فرآیند درست نیست
اما مگه میشه تصمیمی درست باشه و خروجی بد؟ شاید منظورتون اینه که با بهترین تصمیم به بهترین نتیجه نمیرسیم، به بهترین بازدهی میرسیم. یا شاید تصادف رو دخیل میکنید که منجر به خروجی بد میشه.
کدومش؟
قبلا در مورد اهمیت فرآیند به نسبت خروجی یک چیزی نوشته بودم. اگه دوست داشتین سربزنید:
http://vrgl.ir/9uccK
--------
حتما نوشتهتون رو میخونم. ممنونم.
به نظرم در این جا یه افراط و تفریط خاصی ممکنه رخ بده.
از یه طرف ممکنه شما دچار فرآیند هایی بشید که نتیجه گرا نیستند یعنی تعهدی به نتیجه ندارند. و از طرفی نتیجه گرایی، شما رو از فرآیند غافل کنه. فرآیندهایی که قراره ریسک تصمیم رو به حداقل برسونن. به نظرم در سطح کلان کشور ما هردوی این مشکلات رو داریم. قوانینی که قابل اجرا نیستند و افراد دلسوزی که بدون برنامه و بدون تدوین یه روش تصمیم سازی درست تنها به اقدام صرف روی میارن.
ممنون از نوشتهی خیلی خوبتون.
درسته، هر مسئلهای اگر دچار افراط و تفریط بشه دیگه کارکرد مفیدش رو از دست میده.
ممنون از شما که وقت گذاشتید و خوندید
راهگشا و جالب بود...
سوالی داشتم از شما...
اگر در جریان انتخاب بین دو دیدگاه کاملا متفاوت اما تاثیرگذار و در راستای اهداف انسانی قرار بگیرید ، بیشتر سعی میکنیم براساس چه منطق یا احساسی دست به انتخاب بزنید.؟
میتونید سوالمو با سوال جواب بدید ، اما کنجکاو شدم بدونم این دیدگاه چطور شکل گرفته ( کتاب ، تجربه ، خلاقیت شخصی) ؟
فکر میکنم منظور شما اینه که بر چه اساس تو فرایند تصمیمگیری تصمیم میگیرم. اینکه دستگاه فکریم چیه رو شاید بشه گفت برآمده از تجربه و دیتاهایی است که کسب کردم؛ که در نهایت یه روش به خصوص رو در اختیار من میذاره.
من این حرف شمارو نمیتونم قبول کنم...بعضی تصمیمات مثل دروازه ی مرگ هستن که نمیتونی تشخیص بدی ازش رد بشی زنده میمونی یا مرگ در انتظارته...
مشکل همه ی ما خلا ارزش های اساسی که سبب شده هیچ چیزی سرجای خودش نباشه...
سر قیمت دلار یا کسی که خونشو فروخت بهترشو بگیره حالا نمیتونه خونه قبلی خودشو بخره چه دیتایی داره؟؟
انصافی میگم در این کشور حرف از هدف و چشم انداز زدن مثل راه رفتن لبه ی تیغه !!!
من به هیچ وجه پلان داشتنو نیفهمم در ایران ، اینجا شلاقی باید بری جلو نه فکری و منطقی..
امید که روزی مفهوم هدفمندی درست در این کشور معنی بشه...