این یادداشتها به صورت لحظه به لحظه نوشته شد و آخر شب همه با هم تو ویرگول آپلود شد. شما داستانوار بخونید:
آروم آروم روی سنگای تق و لق پیادهرو قدم برمیدارم. فکر میکنم ساعت ۵/۳۰ صبح همه بیدارن و صدای برخورد کفشم با کف زمین ممکنه توجهشون رو به بیرون پرت کنه. آهسته گام برمیدارم که حواس اون یه نفری هم که خودشو زده به خواب پرت من نشه.
...بدون استثنا هر ماشینی، که علیرغم اینکه ساعت ۵/۳۰ صبح روز تعطیله تعدادشون کم هم نیست، برات بوق میزنن. تا برسم دم مترو ۶-۷ تایی رو رد میکنم. نفسم تو سینه حبسه و ته دلم میترسم که نکنه اتفاقی برام بیفته.
.... میشم ششمین نفری که پشت در مترو وایساده تا باز کنن. از قرار معلوم عدل همین امروز گفتن نیم ساعت دیرتر باز میکنن. اینو خانومی بهم گفت که کنارش وایساده بودم. البته اینم اضافه کرد که چون تا حالا این موقع بیرون نبوده خبر نداره داستان چیه و این رو هم از بغل دستیش پرسیده. شاید با خودش فکر کرده ساعت ۶ صبح روز تعطیل تو خیابون منتظر باز شدن در مترو باشه رفتار چیپیه و با گفتن اون جمله خواسته خودشو از دستهبندی فرضی آدما جدا کنه.
....پیرمردی لخ لخ کنان میرسونه خودشو به مترو و وقتی با در بسته مواجه میشه انگار تیر خلاص بهش میخوره، تکیه میزنه دیوار و هنهن نفس میکشه.
رأس ۶ در کرکرهای اتومات باز میشه و همون پیرمرد فرزتر از همه وارد میشه.
بنده هم افتخار اینو دارم که دومین نفری باشم که بعد از باز شدن در مترو وارد میشم.
..... پلهها رو که رفتیم پایین هیچکس نبود. هیچ آدمی. انگار همه چیز اتومات شروع به کار میکنن. پلهبرقیا کار میکنن. رادیو روشنه. تابلوی اعلانات قطار نشون میده تازه قطار از ایستگاه اول راه افتاده.
تو ایستگاه هرکی رو یه صندلی میشینه و سعی میکنه دورترین صندلی نسبت به نفر قبلی رو انتخاب کنه. این موقع صبح آخه کی حوصله آدم داره؟ اصلن مامور مترو هم خوب کاری کرد که خودشو نشون نداد.
... بلاخره این مار پیچ در پیچ زیرزمینی میرسه. نمیشه گفت قیافهها خسته است. بیشتر انگار همه کل شب رو بیدار موندن که بتونن صبح زود بزنن بیرون. چهرهها مصممه.
....دخترکی با روپوش مدرسه که بهش میخوره ۱۶ ساله باشه، چهار زانو نشسته رو صندلی قطار و داره درس میخونه. بابا لعنتی تو رو به اون پیکسلای رو کیفت دیگه این موقع صبح روز تعطیل درس خوندنت چیه؟! اصن کجا داری میری با اون آلستارای آبی فیروزهایت؟! کی آخه سر صُپی با هندزفری تو گوش درس خونده و فهمیده که تو میخونی؟!
.... اوه! مادر فولادزره رو ببین.... رو اون صندلی نشسته، بدون توجه به تکانههای حرکت قطار، بدون آینه، داره ریمل میزنه. بابا لعنتی این موقع صبح روز تعطیل کجا میری؟ چه حالی داری که ریمل هم میزنی؟! چه جوری اخه با این تکون تکونا نمیره تو چشمت؟ دمش گرم مداد چشم رو هم اورد تو کار...
... بقیه هم که تعدادشون از انگشتای دو دست و یه پا بیشتر نیست، خودشونو چسبوندن به شیشههای انتهای هر ردیف صندلی و چنان خوابیدن که انگار تو گهوارهان.
.... این ایستگاه مهمون داریم... خانوم اومدن برن فرودگاه و نمیدونن کدوم ایستگاه باید خط عوض کنن. تو که اینهمه وقت گذاشتی لاک قرمز به این خوشرنگی زدی و کتونیای سفیدتو برق انداختی، خب یه نگاهم به نقشه مترو میکردی! امیدوارم بدونه حداقل از فرودگاه کجا قراره بره.
....ایستگاه محمدیه رو که رد میکنی قطار دیگه زیر زمین نیست و میاد هم سطح. صداشم فرق میکنه. صدای قطارهای مسافری بین شهری میده. همون تلق تولوقی که وقتی با قطار میریم مشهد میشنویم.
....خورشید از شیشهی روبروم داره طلوع میکنه. اه که چقدر ازین لحظه بدم میاد. شاید چون رنگ نارنجی رو اونقدری دوست ندارم. اگر هوا ابری باشه و طلوع کنه احتمالا حس بدی نداشته باشم.
...میرسم ایستگاه بهشت زهرا و میرم دم باجه عابر بانک که یکم پول نقد بیشتری بگیرم. نقدی که داشتم رو از تو مترو سرگل خریدم برای روی قبر. به به ببینید نوبت کی شده بره سراغ باجه... یه پیرزنی که میخواد پول کارت به کارت کنه... آخه یکی نیست بگه ساعت ۷ صبح روز پنجشنبه که به خاطر عید غدیر تعطیله، کی بلند میشه بیاد دم عابر بانک بهشت زهرا که پول جابجا کنه؟ نه، کی؟!
...این سری رانندهها دیگه داد نمیزدن غسالخونه. شاید فکر کردن چون عیده کسی نمیمیره. رفتم سوار تاکسی شدم. این رانندههای بهشت زهرا یه جوری رانندگی میکنن انگار از بهشت زهرا پول گرفتن که مرده جدید تولید کنن. به قصد کشت میرونن. بابا خیابونا که خلوته، همهام که مردن، دیگه اینهمه ویراژ دادنت چیه مرد حسابی؟
... پیرزنی که صندلی عقب نشسته دو تومنیای که راننده بهش داده رو پس میده و میگه این پاره پورهها مال خودت. من به فقیر کنار خیابون هم پول کهنه نمیدم.
راننده: ارزش پول همونه خانوم. اینجا که خارج نیست.
پیرزنه: اتفاقا رانندههای ترکیه یه دونه پول پاره به کسی نمیدن!
راننده: بله من خودم ۳ تا کشور خارجه رفتم، همه پولاشون سالمه. این مسلمونا کارا رو خراب کردن. من که مسلمون نیستم.
پیرزن: هنوز نرسیدیم؟ منو زودتر پیاده کن که حوصله چرت و پرتایی که میگی رو ندارم! از همه مسلمونا هم بدم میاد. از یزدگرد سوم به اینور همه کارا خراب شد! بهتره بری یکم تاریخ بخونی.
فکر کنم از افرادی که تو تاکسی نشسته بودن فقط من بودم که مسلمون بودم و پامو از مرزهای پاک آریایی اونورتر نذاشتم!
... تو راه برگشت پلکم باز نمیموند. ۲۲ ساعت بود که نخوابیده بودم. سرمو چسبونده بودم به دیوارهی پشتی قطار و پاهامم یکمی به جلو دراز کرده بودم. لش کرده بودم خلاصه. مترو هم خلوت بود، کسی سر پا نبود. هر ایستگاه که میگذشت باز کردن چشمم سختتر میشد. اول سمت راستی رو باز میکردم بعد میبستم و بعد سمت چپی. انرژی نداشتم جفت چشامو با هم باز کنم. بعد از چند دقیقه هم انگار پلکم چسبیده بود، هرچی کشش از سمت ابرو وارد شد که پلک رو ببره بالا کارساز نبود.
...یکی از ایستگاهها حس کردم اگر چشمامو باز نکنم، شنواییم هم قطع میشه. به زور باز کردم دیدم ملت یه جوری دارن نگام میکنن که انگار مثلا برام مهمه. حالا از بیخوابی و شدت گریهی سر قبر چشام شبیه معتادا شده که شده! فکر کردید اونجوری نگاه کنید کمر صاف میکنم و شیک و پیک میشینم؟!
شایدم حق داشتن اونجوری نگاه کنن... آخه کی فکرشو میکنه دختر جوونی که مانتو و شال رسمی پوشیده، عطر زده، موهاش مرتبه و کیف دستیش بغلشه، ساعت ۹/۳۰ صبح روز تعطیل داره از بهشت زهرا برمیگرده؟! ته تهش فکر کنن روز تعطیلی با یار قرار گذاشته. که البته خیلی هم بیراه فکر نکردن. فقط به جای کافیشاپ، قبرستون رو انتخاب کردیم.
آدمیزاده دیگه... تنوع طلبه.