شکیبا شاملو
شکیبا شاملو
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

چگونه در حیاط دانشگاه به دنبال دوست‌دختر داف بگردیم؟

از ساختمون مرکز مشاوره اومدم بیرون و قدم زنان داشتم می‌رفتم به سمت در خروجی دانشگاه. یه صدا از پشت سر گفت: ببخشید خانم!
برگشتم دیدم یه آقا پسریه. گفتم بله؟
گفت من شما رو میشناسم. تو دانشکده ادبیات دیدمتون.
گفتم خب، امرتون؟ من شما رو می‌شناسم؟
گفت من دانشجوی ارشد فلسفه‌ام. یه سوالی دارم ازتون: چرا هیچکس با من دوست نمیشه؟
گفتم بله؟؟؟؟ من از کجا بدونم آقا! منظورتون چیه؟
گفت الان همسن و سالای من اگر ازدواج نکرده باشن لااقل دوست دختر رو دارن! ولی من به هر دختری پیشنهاد میدم میگه نه!
گفتم خب ولش کن حالا چه اصراریه؟! مگه نمیگی ارشدی؟ بشین سر درس. پایان‌نامه دادی اصلا؟
گفت آره سه ماه پیش دفاع کردم.
گفتم خب اینجا تو دانشگاه چیکار می‌کنی؟
گفت دنبال دوست دختر می‌گردم.
گفتم ببین! دوست دختر رو ول کن. کار داری؟ بیا برو دنبال کار بگرد. اصلا چرا برنمی‌گردی شهرتون؟ (لهجه داشت)

گفت این موضوع چندین ماهه رفته رو مخم و نمیتونم به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم. بعدم وقتی تو تهران به این بزرگی دوست دختر پیدا نکنم تو شهرمون که اصلا پیدا نمی‌کنم! حوصله کار هم ندارم!
گفتم خب نمیشه که! برو دنبال کار شاید تو محیط کار با کسی آشنا شدی.
گفت نه دنبال یه راه آسونم. اینا سخته.
گفتم ببین این ساختمون رو می‌بینی؟ مرکز مشاوره‌ست. بیا برو با یه مشاور صحبت کن.
گفت رفتم فایده نداره. همشون هی میگن برو سر کار.
گفتم خب تو نمی‌خوای به خودت سختی بدی و میخوای همه چی هلو برو تو گلو باشه؟
گفت آره دیگه. دلم می‌خواد دوست دختر داف داشته باشم، برم پارتی مثل همه.
گفتم دوربین مخفیه؟
دیدم همینجور زل زده و هیچ نشانه‌ای از شوخی تو چهره‌اش نیست.
گفتم ببین کاری از دست هیچکس برنمیاد. فقط برو دعا کن خدا همه رو شفا بده.

به پایان آمد این ویرگول حکایت همچنان باقیست...

خوبه که حداقل آدم تکلیفش با خودش مشخص باشه!

خاطرهدانشگاهدوست دختررابطهجوانان
ما شکیبا بودیم و این است کلامی که ما را به تمامی وصف می‌توان کرد.
تجربه‌های شخصی که ارزش بازگویی دارند. خاطرات، تجربه‌ها و نقد و معرفی کتاب، فیلم و سریال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید