دست کوچولوشو محکم گرفته بودم. خوشحال بودم که یه عضو جدیدی داره به خانوادمو اضافه میشه. اصلا باهام حرف نمیزد. مسئول پرورشگاه گفت که از وقتی اومده به اونجا، همینطوری بوده.
تو مسیر خونه، رفتیم اولین مغازه ی اسباب بازی فروشی و براش یه ماشین کنترلی گرفتم. ذوق بچگونه توی چشماش موج زده بود ولی ابراز شادی نمی کرد.
وقتی هزینه ی اسباب بازی رو پرداختم، دست کوچولوشو گرفتم و از مغازه خارج شدیم. بیرون مغازه، برگشتم سمتش و روی زانو هام نشستم تا بهش نزدیک تر بشم. صدامو بچگونه کردم تا حس نزدیکی بهم بکنه و بهش گفتم: نمیخوای بابت ماشین کنترلی که برات گرفتم، یه بوس کوچولو بهم بدی؟
به طرز عجیبی یهو بغض کرد و دوید سمت ماشین. خیلی شکه شدم. تو کل مسیر خونه ساکت بودم و داشتم لحظه به لحظه ی موقعیت رو توی ذهنم مرور میکردم.. یعنی کجای کار اشتباه کرده بودم..!
رسیدیم خونه . اتاقشو نشونش دادم و خیلی محتاطانه کمکش کردم که لباساشو عوض کنه. براش
داستان خوندم و دیدم که مثل فرشته ها خوابیده.
شب که همسرم اومد خونه، کلی باهاش بازی و شوخی کرد. بعد که حسابی خسته شد، خوابوندشو و اومد پیشم.
اون شب در مورد اتفاق صبح باهاش حرف زدم. تعجب کرد و حدس زد که شاید بوسیدن، یادآور اتفاقات تلخ گذشتش باشه. و همین جمله منو تو فکر فرو برد..
فردا با یه پرستار بچه هماهنگ کردم چون برای یکسری کارای اداری مجبور بودم برم بیرون.
کمتر از 1 ساعت کارم طول کشید. تو مسیر برگشت،دوباره یاد اتفاق دیروز تو پیاده رو افتادم..
تصمیم گرفتم با مسئول پرورشگاه درمورد این موضوع صحبت کنم. پس از همونجا مسیرم رو به سمت پرورشگاه تغییر دادم.
چند دقیقه ای تو دفتر منتظر شدم و در آخر مسئول پرورشگاه اومد و با یک عذر خواهی، دلیل اون ملاقات رو ازم پرسید.
منم تمام اتفاقات دیروز رو براش تعریف کردم. تمام مدتی که من توضیح میدادم، تو فکر فرو رفته بود.
وقتی صحبتام تموم شد و نظرشو درمورد دلیل اون اتفاق پرسیدم، از جاش بلند شد و به سمت گوشه ای از اتاق که پرونده های همه ی بچه های پرورشگاه اونجا چیده شده بود، رفت.
دنبال چیزی میگشت.. حدس زدم که پرونده ی پسر کوچولیی بود که الآن پسر منه. حدسم درست بود.
مسئول پرورشگاه با اون پرونده اومد سمتم و پشت میزش نشست.
یه نگاهی به پرونده انداخت و گفت : جواب سوالتون این تو نوشته شده..
به پرونده که هنوز توی دستاش بود، خیره شدم. پرونده رو گرفت سمتم: لطفا یه نگاهی بهش بندازید.
انگشتام یخ زده بود و قلبم به طور عجبی میتپید.
نمیدونستم که باید منتظره چه اتفاقی باشم..
پرونده رو گرفتم و بازش کردم. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، نوشته ی " گذشته ی کودک" بود.
نتونستم ادامشو بخونم.. پرونده رو بستم و رو به مسئول پرورشگاه گفتم: اگه امکانش هست میخوام از زبون خودتون بشنوم.
با یک لبخند ملیحی سرشو تکون داد و گفت:
این کودک گذشته ی دردناکی داشته.. درست مثل خیلیای دیگه توی این پرورشگاه.. پدر این کودک اوایل پارسال این کودک رو به اینجا آورد. درست یک ماه قبل از اینکه پسرشو به اینجا بیاره، همسرشو از دست داده بود. همسرش خیلی پسرشون رو دوست داشته و همیشه باهم بازی میکردن و پسرشون بهش خیلی عادت کرده بوده. وقتی مادر مریض میشه، آخرین بار، همسرش همراه با پسرشون به ملاقاتش میرن. قبل از اینکه وارد اتاق بیمار بشن، دکتر به پدر میگه که حال مادر خیلی وخیمه. ولی پدر بخاطر پسر کوچولوشونم که شده، از دکتر خواهش میکنه که یک ملاقات سریعی داشته باشن و دکتر به شرط سریع بودن ملاقات، بهشون اجازه میده. وقتی وارد اتاق میشن، پسرشون میره سمت تخت مامان. بابا بغلش میکنه که مامان راحت تر بتونه باهاش حرف بزنه.
وقتی مامان پسرشو میبینه، یکم قربون صدقش میره و به پسرش میگه: نمیخوای مامانو ببوسی که حالش زودتر خوب بشه و بیاد خونه پیشت؟
از اونجایی که مامان نمیتونسته تکون بخوره، بابا کمک میکنه که پسرشون به مامان نزدیک بشه و ببوستش. ولی همینکه پسر کوچولو مامانشو میبوسه، ضربان قلب مامان نامنظم میشه و نفس هاش سخت تر.
بابا سریع پرستارو صدا میزنه.
چندتا پرستار همراه با دکتر سریع وارد اتاق میشن و پدر و پسر رو از اتاق بیرون میکنن. پسرکوچولو که خیلی ترسیده، توی بغل باباش فقط گریه میکنه.
بعد از چند دقیقه که پرستارا از اتاق میان بیرون، بابا پسرشو میذاره روی زمین ودستشو میگیره و به سمت پرستار میره که حال همسرشو بپرسه.. ولی متاسفانه کاری ازدستشون بر نیومده بود. از اون روز، هیچ وقت پسر کوچولو کسیو نبوسیده.