نام من آکیا است. دوست دارم عکاسی کنم, بخوابم و آشپزی کنم. دوربینم به تازگی خراب شده. پول تعمیرش را ندارم. در 365روز سال, 300روزش را از بیخوابی رنج میبرم و 65 روز باقی مانده را از هذیان های ناشی از بیخوابی. آشپزی هم به علت گیاه خواری و تنبلی ام بسیار محدود شده. آخرین باری که با جان و دل آشپزی کردم یک شب قبل از گیاه خوار شدنم بود.
شاید بگویید چرا بیخیال گیاه خواری ام نمیشوم, نیمی از وقتم را در آشپزخانه و نیم دیگرش را در رختخواب نمیگذرانم. به هر حال در زندگی همه, موقعیت هایی هست که آنها هیچ نقشی در ایجادشان نداشتهاند.البته که من این را خیلی قبل تر یاد گرفته بودم. سال 1988 بود. یک شب خوابیدیم و صبح میان تلی از خاک و خانه های خراب شده بیدار شدیم. یا بهتر بگویم, بیدار شدم. بمب های جنگی مثل باران بر سر خانه ها ریختند. بتن ها را روی سر مردم شهرم فرود اوردند. نوجوان بودم. با شوک میان خانه خراب شده مان ایستاده بودم. اطراف را نگاه میکردم, نمیتوانستم تکان بخورم, هر لحظه انتظار داشتم از خواب بیدار شوم. سربازی دستم را کشید و من توی ماشین های نظامی, بین مردمی که گریه میکردند به شهر امن تری منتقل شدم. وقتی میان آوار خانه ها کشیده میشدم, جنازه ها را میدیدم که این طرف و آن طرف خیابان افتاده بودند. حس میکردم به من زل زدند. مادرم را صدا میزدم و میخواستم برگردم. ولی بمب ها با شوق یک چتر باز ماهر, روی خرابه های شهر ما ریختند.
به همین سادگی, من یک روز صبح از خواب بیدار شدم و یاد گرفتم که بپذیرم. نه من بمب ها را ریخته بودم نه میدانستم چرا باید با این شوق روی خانه ما آوار شوند, ولی میدانستم که غم داشت مثل موریانه استخوان هایم را میخورد. چاره ای جز تحکل نداشتم. فکر کردم که روزنامه نباید لیست بازمانده ها را با خوشحالی منتشر کند. بازمانده بودن بدترین حس دنیا بود/هست.
چندی نگذشت که من با بیکاری گرسنگی و آوارگی آشنا شدم. در یک مرده شور خانه شروع به کار کردم. زمانی که برای شغل درخواست فرستادم زیاد به مسئولیت هایش فکر نکردم. نه اینکه مسئولیت پذیر نباشم, نه. فقط ممکن بود اگر خیلی بهش فکر کنم, از شروع کار پشیمان شوم. شاید حتی خودم را به یکی از همان جنازه ها که قرار بود بشورمشان تبدیل کنم.
مردم همیشه از من میپرسند که از مرده ها نمیترسم؟ من میگویم نه. حقیقت اینست که من میترسیدم ,خیلی, مخصوصا هفته اولم در این شغل. گاهی جنازه ها بی دلیل چشمشان را باز میکردند یا کشوهای غسال خانه بی علت سر و صدا میکرد. بعد از آن آقای "کینگز" تو ضیح داد که این صدا ها چقدر طبیعی است. من هم حرف های پیرمردی که 40 سال از عمرش را در دنیای مرده ها سپری کرده بود پذیرفتم.
دومین سوال اینست که آیا مرده ها در خاطرم باقی میمانند یا نه. راستش اکثرشان بله. ولی اولینشان را بیشتر از همه به خاطر سپرده ام. خانم حدودا 30 ساله ای که خودکشی کرده بود. روی شانه ی چپش نوشته ای تتو کرده بود که وقتی بدن بی جانش را تکان میدادم برایم خنده دار به نظر رسید: be strong
معمولا مردم معتقدند که این شغل برای من مناسب نیست. باید شغلی مناسب یک جوان انتخاب کنم که روحیه ام را شاد کند و به سلامتی ام بیفزاید. ولی این شغل بهترین است. مثلا همین گیاهخوار شدن. چه کسی مخالف آن است؟ یک رژیم غذایی خوب که من بعد از آتش سوزی مهیب ساختمان "ب17" به دست آوردم. دو جنازه آتش گرفته بعد از پزشکی قانونی به ما سپردند. سوختگی درجه سه. جنازه ها مثل جنین مچاله شده بودند و قسمت کمی از استخوان های بزگشان با گوشت ملتهب و سیاه رویش باقی مانده بود. اجزای صورتشان کامل آب شده بود ولی دندان و فکها سر جایشان بود. انگار ناخواسته لبخند دندان نمایی زده بودند. آقای کینگز از اینکه با خونسردی با جنازه ها برخورد کردم خیلی خوشش امد. من خودم را جای آن جنازه ها میگذاشتم و دلم میخواست باهام خوب رفتار شود. برای همین با آرامش کارهای جنازه ها را سر و سامان دادم.
شب که رفتم خانه برای خودم مرغ سرخ کردم. بوی گوشت سوخته جنازه ها و چهره مرغ سرخ شده در هم پیچیدند. نمیتوانستم ان جنازه سرخ شده, مرغ آتش گرفته یا هر چیزی که بود را بخورم. رفتم توی دستشویی و تا جایی که میتوانستم عق زدم و بالا آوردم. از روز بعدش من گیاه خوار شدم.
داشتم از خوبی های شغلم میگفتم. آقای کینگز مقداری به من وام داد تا دوربینم را بخرم. هر ماه مبلغی از حقوقم کم میشود ولی اهمیتی ندارد. با این مقدار حقوق خرج رفت و آمد جور میشود همچنین کرایه اتاقی که اجاره کرده ام را به راحتی میپردازم. وقتی مشاور املاک فهمید در یک مرده شور خانه کار میکنم این اتاق را به من پیشنهاد کرد و گفت "خدا را چه دیدی شاید یکی از همین روزها صاحب خانه ات را در غسالخانه بشوری" بعد قاه قاه به شوخی خودش خندید.
اتاق اتاق خوبی است. با یک پلکان کوچک جدا از پشت خانه. یک حمام و دستشویی و یک پنجره که بیش از اندازه بی قواره است. صاحبخانه پیرمرد و پیرزنی هستند که بعید میدانم به این زودی ها گذرشان به غسالخانه بیوفتد. حدودا 70 سال دارند و اگر بگویم 50 سال عمرشان صرف جمع و جور کردن فضله گربه هاشان شده, دروغ نگفته ام. چیزی حدود 15 گربه دارند و به نظر میرسد آن که موهای قهوه ای متمایل به نارنجی دارد قرار است به زودی جمعیت را گسترش دهد. با خودم فکر میکنم بعد از زایمان هم باز میتواند مثل گارفیلد چاق یکجا لم بدهد؟ بعید میدانم.
بین آنها گربه خاکستری ای هست که همیشه دنبال من راه می افتاد و از پله کان بالا می امد. من بدون حرفی نگاهش میکردم و او طوری جلوی در می ایستاد انگار که قرار است کرایه اتاق را به او پرداخت کنم. عاقبت یک روز از زیر پایم جهید. وارد اتاق شد. رفت زیر تختم و بعد با یک موش در دهانش برگشت. من هم به مغازه رفتم. با انواع تله موش, ظرف غذای گربه و غذایش برگشتم. یک زیر انداز پشمی هم جلوی در ورودی گذاشتم که هر موقع خواست برود انجا و هوا بخورد. در حال حاضر این گربه تنها دوست من است.
قبل از این هم دوستپسرم بود. جیک. با ونش جنازه ها را جا به جا میکرد. یک روز که برای هوا خوری از غسالخانه بیرون رفتم. دیدمش که به وانت تکیه داده و سیگار میکشد. دو ماه از رابطه نیمی عاشقانه و نیمی لذت جنسی ما نگذشته بود که فهمیدم جیک علاوه بر جنازه با تراکش مواد مخدر جا به جا میکند.
تراژدیک بود, او در هر صورت به مرده ها کمک میکرد. معتادها, جنازه هایی که برای آمدن پیش من عجله داشتند و بقیه که به خواسته شان رسیده بودند. وقتی کارهای غیر قانونی اش را فهمیدم. یک عالمه بمب جنگی دوباره فرود امدند. اینبار ولی روی مغز من. فردا صبحش که بیدار شدم. تصمیم گرفتم این از آن موقعیت هایی نباشد که من مجبورم بپذیرمشان. پس با او رابطه ام را تمام کردم و دوباره باز مانده شدم.
الان فقط من و گربه خاکستری اینجا هستیم و یک دوربین شکسته و منی که فکر میکند مرده شوری آنقدرها که شما فکر میکنید شغل بدی نیست. حداقل تا وقتی که بتوانم پول تعمیر دوربینم را جمع کنم.