عصبانیم
از دست کسی که تو آینه میبینمش. با لبخندهای مصنوعیش و تظاهرای الکیش. امید دادناش به بقیه، وقتی خودش تو مرداب ناامیدی دست و پا میزنه. بابت "اهمیت نمیدم" و "ناراحت نشدم"هایی که گفت، و بعدش از غم به خودش پیچید. عصبانیم از دست خودم، بابت همه جاهایی که برای خودم کم گذاشتم. بابت آینده نگریهای که نکردم. بابت پیش بینیهای غلط از آب درومدهام، که الان باید با تمام وجود بهاشو بپردازم. انگار با سر میخورم زمین و نمیتونم شکایتی کنم. چون میدونم تقصیر خودمه. چون رد این خونابههارو که بگیرم، میرسم به خودم که با چاقو بالا سرِ جنازه خودم وایستاده.
یه جایی نوشته بود "من کلی رویا به خودم بدهکارم" من حتی یه زندگی روزمره، یه خواب راحت، یه صبح بیاسترس، یه روز بدونِ " نکنه هیچوقت هیچی درست نشه!" به خودم بدهکارم. میخوام حال خودمو خوب کنم. مثل این پادکستهای انگیزشی که بقیهتون گوش میدید؛ ولی نمیشه. نمیتونم خوب بشم و به خاطر این ناتوانی، بیشتر با خودم بد میشم.
گاهی وارد یه خلسه میشم که توش تک تک سلولای بدنم سر و بیحساند. دیگه برام اهمیتی نداره چی میشه. اهمیتی نداره تو دنیایی که هرروز آدما دارن میدون تا به هدفشون برسن؛ من یه گوشه نشستم، خون مردگیِ زخمهای گذشتهمو لیس میزنم.
بعضی وقتام برعکسش. از خودم و دنیا طلبکارم. پا میشم، میدوام، که مسیر عقب افتاده رو جبران کنم. صبح زود بیداری، مطالعه، گشتن دنبال کار، حتی قبول کارآموزی و هر کوفت و زهرماری که باعث بشه توش احساس مفید بودن بکنم. اما تهِ تهش به یه نقطه میرسم. عدم توانایی.
نمیدونم این چه بازی بیرحمانه و جهنمیایه که گیرش افتادیم. ولی من از همینجا قبل ازینکه داور سوت پایان رو بزنه، تو یه شب تاریک که از بیعدالتی این دنیا پوست سَرَم میسوزه، اعلام میکنم که باختم.