همسایهی خونه قبلیمون یه درخت خرمالو داشت. یه سری (وقتی من طفلی گریزپا بودم) چندتا خرمالو به ما داد، ولی یکمی نارَس بودن. مامانم هم اونا رو چیدشون بالای کابینت تا توی گرمای آشپزخونه، یکمی برسن.
این شد اولین مواجهام با خرمالو. یه روز صبح با هزار زحمت رفتم از سنگ کابینتِ زیری، بالا و یکی از این نارنجیها رو برداشتم و خوردم. طعم گَساش تمام دهنم رو پر کرد! حس میکردم کل امعا و احشای دهنم داره به سمت داخل کشیده میشه. دهنم جمع شده بود. به خودم میگفتم این دیگه چه میوهی مسخرهایه! نه به قیافش، نه به مزش! و دیگه به خرمالو لب نزدم.
چندسال بعد از اون خونه نقل مکان کردیم، و اومدیم توی خونهای که صاف وسطش یه درخت خرمالو داره. همیشه توی ذهنم میگفتم یه روزی این درخت مسخره رو قطع میکنم و بجاش یه درخت میوهی خوشمزه میکارم. در گذر زمان، کمکم با این درخت عجین شدم و بهش خو کردم. میشه گفت رفیق شدیم، و شروع کردم به رسیدگی بهش. البته بخاطر سایهاش، نه طعم گَساش! همینطور که زمان گذشت، یه روز تصمیم گرفتم این مقاومت ذهنیام رو بشکنم و یه بار دیگه طعم این میوهی خوشرنگ و لعاب رو بچشم. وقتی یه رسیدهاش رو انتخاب کردم و با دستای خودم چیدم، شستم، و خوردم، قطعن میدونید که چه اتفاقی افتاد. عاشق این میوه شدم.
حس میکنم خیلی از تجربیات ما توی زندگی که نسبت بهشون گارد یا همون مقاومت ذهنی داریم، یه چیزی مثل همین اتفاقه. خداکنه همیشه خوششانس باشیم که یه درخت صاف وسط حیاطمون باشه، تا دیدگاه ما رو عوض کنه!
خرمالوهاتون، شیرین.