شرایط یک چیزه، ارادهی انجام کار، چیز دیگه. مثلن من، همیشه دوستداشتم توی کتابفروشی کار کنم، تا از این طریق، بتونم صبح تا شب به این بهاصطلاح غذای روح دسترسی داشته باشم و مدام بخونم و بخونم. حتی شبها هم تا دیروقت بیدار بمونم و مطالعه کنم، ورق بزنم، صفحه پشت صفحه، کتاب پشت کتاب. ولی خب، فیالحال توی کتابفروشی کار نمیکنم، یعنی هیچوقت توی کتابفروشی کار نکردم. اما هیچوقت بدون کتابِ نخوانده نبودم. و خب، شاید اونقدر که باید و شاید، کتاب هم نخوندم (البته متأسفانه؛ قول میدم جبران کنم).
این میلِ کتابخونی همیشه در من بوده، اصلن شاید در همهی آدمها باشه. اما آدمهای کمی کتابخونِ درست و حسابی میشن (و از کتابها عبرت میگیرن). چرا؟ شرایطش رو ندارن؟ نخیر! چون ارادهاش رو ندارن. چون توی دامهای مختلفی از جمله تنبلی، روزمرگی، اهمالکاری و... میفتن.
این مسالهی شرایط و اراده، دربارهی خیلی چیزها صادقه. من خودم منکر غول بیشاخودمِ "شرایط" نمیشم، هیچوقت منکرش نمیشم. اصلن بر منکرش لعنت! اما گاهی اوقات این لفظ فقط بهانهایه برای آرامشِ کاذب دادن به خودمون در راه فرار از انجام کار درست.
فرار نکن عزیز دلم، وایسا کار درست رو انجام بده. شد، شد؛ نشد هم... فدای سرت.