لفظ خونهی مادربزرگ، برای هرکس تداعیگر خاطرات خودشه. البته بگذریم از اون کابوس مشترک تلویزیونی "خونهی مادربزرگه" و "هاپوکومار" در دوران کودکی.
یادم میاد وقتی میرفتم خونهی مادربزرگم، با بچهها میرفتیم اتاق پشتی. اون اتاق، یه جورایی مهمونخونه بود. مادربزرگم هم روش حساس بود. همیشه نگران بود اتفاقی برای وسایل نیفته و اتاق رو هم بههم نریزیم. هرچند هیچ نظم و چینشی از دست بچههایی مثل ما، در امان نبود.
یکبار به خاطر دارم در اثر یک سانحهی ناگوار، یک کاسهی بلور نسبتن بزرگی رو شکوندم. احتمالن اونموقع حدس میزدم قیمتش خیلی گرونه، چون خوب یادمه که خیلی ترسیده بودم. اما وقتی دیدم کسی متوجه صدای شکستن نشد، سعی کردم به خودم مسلط بشم، سه نفس عمیق بکشم و محل جرم رو قبل از ترککردن، پاکسازی کنم. شیشههای شکسته رو از پنجره پرتاب کردم بیرون، خیالم راحت بود برای ترک صحنه، که ناگهان چشمم در چشم کسی گره خورد!
یک قاب از پدرِ مادربزرگم روی طاقچه. از نگاهش بشدت شرمگین شدم. عذابوجدان تمام وجودم رو فرا گرفت. خودم رو باختم. فکرشو نمیکردم عکسی که همیشه اونجا خوش نشسته بود، چنین حسی به من بده. جالبتر اینکه خود مرحوم رو همیشه از نظر مهربونی ستایش میکردند. بندهخدا اصلن ترسناک نبود. ولی توی اون عکس، جذبهی خاصی داشت. یک عکس، یک نگاه، یک قاب.
قابها به همراه عکسهای داخلشون، فقط یک یادگار نیستند. بلکه شخصیت اون شخص همراه با برداشتها و تجربیات شخصی ما در ارتباط با اون فرد هم توی اون قاب نهفتهست. توی نگاه و چشمهاشون. تمام خلقیاتشون، با ما، یا بیما.
تاحالا بهش فکرکردین قاب عکس شما، یادآور چیه؟!