باران که شروع شد نخلستان انگار باغ نبود، موجودی زنده بود که مدتی بی آب مانده باشد. خم میشد و میپیچید و میچرخید زیر ریزش باران و قطره قطره باران را میکشید توی خاکش و من که حیران ایستاده بودم و حواسم نبود لباسم خیس میشود، یک دفعه زنی را دیدم که از بین نخلها سرک کشیده و با چشمهای دریده نگاهم میکند و از جا پریدم.
تو پرسیدی چی دیدی و من دویدم سمت تاریکی انتهای نخلستان و دوباره نگاه کردم و این بار هیچ کس نبود جز خودم و تاریکی که با باران ریخته بود انگار. چشمم که عادت کرد به تاریکی نخلستان پیش خودم خیال کردم باز کسی میدود روی زمین خاکی بین نخلها و جای دمپاییهایش میماند توی گِل و شل.
گمانم شک کرده بودی به عقل من. اما دیده بودمش که ایستاده بود توی سایه نخلهای قدیمی و دستش، آن دست بلند و باریکش را به نشانه تهدید به سوی من دراز کرده بود.
گفتم: میدانی زار چه شکلی است؟ یا چه می دانم باد، جن مجرد، دیو، همانها که قایم میشوند توی نخلها؟
گفتی: زار که شکل ندارد؛ شکل باد است. باد شبیه تو میشود دیگر، میآید توی جانت و با تو یکی میشود، بعد پرسیدی شبیه خودت نبود؟
گفتم: نمیدانم؛ آن وقت یادم آمد که زن سیاه پوشیده بود و چشم سیاهش را سرمه کشیده بود و یک دستش را گذاشته بود به نخل و نگاهمان می کرد و با یک دست دیگرش انگار می گفت برو.
برگشتم و چشم دوختم به آن سیاهی بین برگ های بلند نخل، همان تاریکی بین زمین و آسمان و پیش خودم گفتم «آن زن برای گرفتن روح من نیامده که تو را نگاه میکرد» و آن وقت بلند گفتم نه.
گرچه فرقی نمیکرد نه گفتن من توی آن بارانی که زمین نخلستان را گل می کرد. کلمات من در آن تاریکی غریب نخلستان، مثل فریاد پرندهای بود که که از سیاهی گریخته باشد و به پنجرهی ماشینی بخورد که برای همیشه رفته.
زن آمده بود برای بردن تو؛ می خواست تورا از من بگیرد و گرفت. نه همان روز،که بعدتر گرفت. بعد از این که باران بند آمد، برگشتیم توی جاده و من دست کردم توی جیبم و دیدم یک تکه سفال شکسته توی جیبم افتاده.
سفال قدیمی قشنگی بود. یک تکه از یک کوزه قدیمی شاید. با نقش های ریز و کمی چرب انگار سالها عصای دست کسی باشد. بعد شکسته باشد و خدا می داند چطور افتاده باشد توی جیب من. یادم هست پرسیدم «تو این را انداختی توی جیبم؟» و تو باز خندیدی.
همه حرفهای من برای تو خندهدار بود. باورم نمیکردی، خیال میکردی دیوانهام که نصفه شب با سفال توی جیبم تا سرکوچه رفتهام تا آن تکه جادویی را توی دریا بیندازم. خیال می کردی دیوانهام که همه زنهای سرمه کشیده و سیاه جامه جنوب را با حیرت و ترس نگاه میکردم و از بس هم دوستشان داشتم و هم می ترسیدم تو را بگیرند از من، هی گریه میکردم .
نخلستان که تمام شد توی آینه کناری ماشین، نور خاکستری رنگ دم غروب که از بین ابرها افتاد توی چشمت، تو دیگر دوست داشتن من را دور انداخته بودی. درست مثل همان تکه سفال که من از باغ نخلها برداشته بودم و بعد انداختم توی دریا؛ توی همان دریای سیاه و قشنگی که درست دم در خانه داشتیم و خیال میکردیم هرگز برای بردن شادیهایمان دست دراز نمیکند تا پنجره اتاق و گویا، گویا اشتباه میکردیم.