ناهید خانم که مُرد، خانهاش شد ویرانه. پنجره ها بسته ماندند و کسی برای بازکردنشان نرسید کسی هم وقت زنده بودن ناهید خانم به خانه سر نمیزد، شاید فقط برادرزادههای شوهرش که برای خودشان زندگی داشتند و وقت نداشتند صبح و شب احوال ناهید خانم را بپرسند و چندتایی کاسب و همسایه که چهل سالی بود ناهید خانم را می شناختند و دلشان نمی آمد توی این شهر دراندشت تنهایش بگذارند. اما چشم امید ناهید خانم تا همان روز آخر به همین سر زدن های گاه به گاه بود. همین که آدم ها گاهی میآمدند سری میزدند، توی آشپزخانه درب و داغان می نشستند و با خودشان زندگی میآوردند به خانه اش کافی بود.
خودش اما کم کم داشت فراموشی می گرفت و حواسش پرت بود و ذهنش می رفت به گذشته وبرمی گشت و گاهی این وسط ها گم می شد و حساب و کتاب زمان از دستش در می رفت .همین هم بود که روی یک کاغذ نوشته بود خانم فلانی حقوقم را می آورد ، روی یکی دیگر نوشته بود کلید ساز برایم خرید می کند و روی یکی دیگر نوشته بود کلید ساز سبیل دارد .این کاغذ ها را هم گذاشته بود روی میز توالتش ، کنار جعبه فلزی آرایش، برس کهنه، قرقره و گردنبد مرواری که آقا برایش خریده بود و آن عکس ریز و قشنگ سیمین خواهرش که مال جوانی اش بود و موی هردوشان توی آن عکس سیاه سیاه بود. عکس را گذاشته بودند روی آینه مه گرفته و از جلا افتاده اتاق خواب. نور هم از پنجره اتاق می افتاد روی این آینه وداروی ثبوت عکس را می سوزاند ، هرچند به پنجره پرده هایی زده بودند که از فرط کهنگی حتی نمی شد باز و بسته شان کرد ،اما همه چیز داشت میسوخت و خراب میشد و میرفت، مثل خود ناهید خانم که زنده و بعد هم مرده روی همان تختی خوابیده بود که روتختی تور صورتی داشت و وقتی می نشستی رویش خاک چنان بلند می شد که خیال میکردی روی تخت اصحاب کهف نشسته ای .
هرچند نه از آن اصحاب معمولی کهف که اصحاب تنهای کهف. اصحاب چشم انتظار کهف که از فرط نگاه کردن به در و پنجره خوابش برده بود بالاخره و همان چند نفری که هنوز اسمش را به یاد داشتند آمده بودند و برده بودنش و درخانه اش را بسته بودند و پشت سرشان موریانه ها فرش هایخوب قدیمی را خورده بودند و دیوار نم گرفته نقاشیهای سیمین خانم را خراب کرده بود و روی هرچیزی که توی خانه مانده بود به قدری خاک نشسته بود که رنگ هیچ چیز دیگر معلوم نمیشد. من درست همان وقت رسیده بودم به خانه ناهید خانم. بوی مرگ و نیستی را توی مشام کشیده بودم و در اولین قدم چمدانی کشف کرده بودم که تا بیخ دندان پر از نامه و سند و تمبر و کاغذهای خاک گرفته و نمور بود. آن برادرزاده مهربان ناهید خانم هم مادر دوستم بود و وقتی نامهها را برایم توی کیسه میکرد گفته بود «چقدر این زن خوشحال می شد اگر وقت زنده بودنش آمده بودی» بعد هم گفته بود ناهید خانم زن مهربانی بود، دستش به خیر بود. هرچه داشت به درو همسایه و خیریه بخشیده بود ، شاید همه این نامهها را هم خودش می بخشید، البته به جز آن نامه های عاشقانه عموی من و چند تا یادگاری سیمین خواهرش؛ این ها را مسلما نمیداد. من هم نگفته بودم که قشنگترین بخش نامه ها همین ها بودند. نامه مردی که از شهر دور برای زن خیلی خیلی جوانش می نویسد؛ خیلی دلتنگ تو هستم ناهید جان یا نوشته های سیمین خانم هشتاد نود ساله که نقاش بود و هنرمند و به قول خودش نیمه مجنون و زندگیش به کشیدن نقاشی از خانه قشنگ قدیمی شان در شهری دور میگذشت...
نامه ها را که می خواندی دلت یک جوری می شد، انگار میفهمیدی همه این سال ها ناهید خانم برای خواهرش پناهگاهی بود که هم شعرها را میشنید هم تلخی ماجراهای عاشقانه را با محبتش پاک میکرد و هم مونس و همدم حقیقی اش بود. همین هم بود که سیمین خانم هفتاد سال بی وقفه نامه نوشته بود، از روزی که ناهید جان را شوهر داده بودند، تا روزی که خودش هم برای زندگی رفته بود پیش ناهید جانش، تا بعدها که عاشق بود یا عشق را از دست داده بود و تنها بود و فقط چند پله با ناهید جانش فاصله داشت . از نامه های آخر می فهمیدم که خیلی پیر بودند هردوشان و همه این سال ها بعد از مردن شوهر آن یکی و مرگ آن عاشق زارو پیر این یکی دیگر کنار هم زندگی مسالمت آمیزی داشتند، یکی شان ماست و پنیر می خرید و آش می پخت و آن یکی هنوز نقاشی می کرد و پیرهنهای سیاه بلند میپوشید و به موهایش سنجاق میزد و بعد مینشستند و میخوردند و چای درست میکردند و در سکوت به هم نگاه می کردند و لبخند می زدند. هیچ کدام فرزندی نداشتند و فقط همدیگر را داشتند. بعد هم سیمین خانم افتاده بود و مرده بود و ناهید خانم از غصه رفتن خواهر یک شبه انگار به خواب فرو رفته بود. همین هم بود که همسایهها، تو از کلید ساز بگیر تا بقال و قصاب و تعمیرگاه و پلاستیک فروشی بغلی، که همه این سال ها مهر و محبت ناهید خانم را دیده بودند، به صرافت کمک افتاده بودند. برایش خرید می کردند، وسیله میآوردند، قبض آب و برقش را می دادند و برای گرفتن حقوقش نوبتی به بانک سرمی زدند. کارمند بانک هم از ناهید خانم وکالت داشت، پول را میگذاشت توی پاکت و میداد دستشان. نه چیزی کم میشد همه این سال ها نه چیزی اضافه. هزار سال انگار همین وضع بود و وقتی بالاخره ناهید خانم روی آن رو تختی صورتی خوابید، همه اهالی محل خیال کردند چیزی را گم کرده اند. چیزی مثل محبتی که آدم به آدم دارد و همه این سالها از خانه قشنگ قدیمی ناهید خانم سرازیر بود به باقی کوچه.
من که نامه ها را توی کیسه میریختم و میبردم چشم هایشان را دیدم، هیچ کدامشان دلشان نمیخواست این خانه خراب شود. آن پنجره و آن هره و آن در خوب عتیقه جایش را با یک خانه زشت و دراز و بی قصه عوض کند و دیگر کسی نباشد که از پشت پنجره صدایشان کند و قربان صدقه شان برود که برایش یک دانه تخم مرغ بخرند یا باغچه اش را جارو بزنند. انگار این فقط لطف اهالی کوچه نبود به ناهید خانم که مهر ولطف ناهید خانم هم بود. همان مهر که زنده نگهشان می داشت، مهربان نگهشان میداشت. کیسه نامهها و یک دانه از نقاشی های سیمین خانم را که گذاشتم پشت ماشین. یکیشان، همن کلید ساز سرش را از مغازهاش بیرون آورد و گفت : جایش خالی است ناهید خانم، چشم و چالش نمیدید اما نورچشم ما بود.