خانه رفته بود زیر آب انگار ، از عصر باران می بارید ،شکوفه های درخت آلبالوی باغ ریخته بودند روی سنگفرش و شاخه های نارنج و خرمالو انگار تازه داشتند جوانه می زدند.
گویا اهالی از خواب عصر بیدار شده بودند و چایی بهار ومسقطی هنوز روی میز وسط اتاق سفره خانه بود که مهمان ها با اتول سیاه و بزرگی رسیدند ، رازقی دویده بود اسفند دود کند و آقابزرگ داد زده بود که شربت بیاورو رازقی منقل اسفند را انداخته بود روی زمین و گفته بود ای وای شگون ندارد ،بعد همه هول هول رفته بودند استقبال مهمان ها و پای دختر کوچکه جوری توی کفش پیچ خورده بود که پاشنه کفشِ تازه اش شکسته بود .
آن وقت همه شنیده بودند شاعر با همان زبان تند و تیزش می گوید چه صفایی آوردیم ما و دختر کوچکه لنگ زنان رفته بود تا دم در و دختر بزرگه صدایش زده بود و کت شرابیش را انداخته بود روی دوش خواهرش و گفته بود از هول نمیری و دختر یک هو نشسته بود .
آقابزرگ، اما تکیه داده به عصای سنگین کنده کاریش ،ایستاده بود پشت پنجره های ارسی و نگاه می کرد به بلند و وکوتاه کردن جامه دان ها وکت و کلاه مهمان ها و جاپای غریبه ها و اهالی که روی زمین می ماند .
زمین خیس خیس بود و صدای خش خش پای مسافران تازه رسیده انگار خواب عمارت را به هم می زد .
نمیدانم همان شب بود یا فردا شبش ،که مسافرهای خسته ،حمام کرده وکت و شلوار پوش توی اتاق ارسی نشستند وپنجره ها باز شد وخنکی و بوی خوش بهارهای شیراز دوید توی اتاق و یکی شان پوشت سفیدش را از جیب کت برداشت وزیر گونه گذاشت و شروع کرد به کوک کردن ویلونش وآن یکی آوازی زمزمه کرد به غایت زیبا و شاعر که شوهر دختر وسطی آقا بود و عاشق پیشه ،شعری که همان لحظه توی ذهنش آمده بود پشت جعبه سیگارش نوشت و دختر کوچکه که با موی فردار یک وری روی مبل تازه نشسته بود گفت کاش فال قهوه بگیریم .
هیچ کس نمیداند آن شب کی فنجان های قهوه روسی آقا را ازدولابچه بیرون کشید ،قهوه ترک از کجا آورده بودند اصلا و کدامشان دم کرد،چه میدانم .
اما می گویند دختر بزرگه فنجان خودش را برنگرداند و گفت فالی ندارد و دختر کوچیکه این قدر منتظر نوبت فالش شد که خوابش برد و کفشش که مثل همیشه از پایش بزرگ بود از روی صندلی چوبی افتاد و رازقی باز گفت وای شگون ندارد .
نمیدانم چرا رازقی را صدا کرده بودند از آشپزخانه و دروغکی گفته بودند فال قهوه بلد است ،شاید هم بلد بود ،خیلی چیزها بلد بود از همان وقتی که زار ونزار از جنوب رسیده بود و دور همه دخترهای بی مادرآقا خیط کشیده بود و با چشم های چپش توی چشمشان نگاه کرده بود و دلشان را به دست آورده بود.
آن شب هم رازقی با همان چشم ها فنجان شاعر را نگاه کرده بود و گفته بود حیف که تنها می مانی و شاعر گفته بود چرا که رازقی جواب نداده بود ،بعد به آن یکی که چشمش سبز بود و صدای سازش مرده ها را ازقبر بیرون می کشید هم گفته آخ از بی مهری آدم ها و به این یکی که سنی گذشته بود ازش و هرسازی زیر دستش زنده می شد هم گفته بود اینجا نوشته من از روز ازل دیوانه بودم که مرد سیگاری آتش زده بود و رفته بود زیرباران .
نمیدانم آن شب بود یا فردایش که مهمان ها در اتاق مهمانخانه زیر آواز زدند ،می گویند یکی شان که صدایش مثل صدای پرندگان بهشتی بود طوری از سرسوز دل می خواند که پرنده های روی دیوارهای آجری عمارت به هق هق و گریه افتاده بودند و آن یکی طوری ویولون می زد ،که خیال می کردی آرشه بلندش دارد دل سازش را ریز ریز می برد و الان است که زیر پایش پر شود از خون تنِ ساز و جاری شود روی کف پوشهای قشنگ سنگی وبعد سرریز شود روی فرش های سرخ مهمان خانه عمارت آقا و و بچرخد وبرود توی حیاط و دور حوض را خیط بکشد و زیر نور ماه برقصد و بعد درخت های خرمالو و نارنج حیاط را چنان سیراب کند که عمری هرچه میوه دارند بوی خون ساز و صدای پَرپَر آواز و طعم جان شاعر بدهد .