همیشه موندم که متن هایی که مینویسم شکل و شمایل داستانی دارند و یا خاطره ای شخصی بیش نیستند.
و شاید برای همین وقتی با ژانر نا داستان آشنا شدم خیلی بهم چسبید چون تمام قواعد داستان نویسی رو بیاهمیت میشمرد ولی نکته جالب تر این بود که اکثر نا داستان های جذاب هم به یک سمتی کشیده شدند مثلا orwell خیلی وقت ها متنهایش به گزارش نویسی متمایل بود و خیلی از نویسندگان به خاطره نویسی یا داستان بدون پیرنگ قوی ولی به هر حال نا داستان هم من رو مشتاق به نوشتن نکرد و سعی دارم که مدل خودم بنویسم و از چیزهایی که می بینم و در حد درک خودم بنویسم شون نه زیبا و نه زشت بلکه عادی از نظر خودم.
اغلب کم پیش میاد من شروع به نوشتن کنم و افراد اطرافم و یا محیط تاثیری تو متن من نداشته باشند: مثل همین الان که یواش یواش قسمت قابل توجهی از ذهن من درگیر زوجی است که نشسته اند رو به روی من البته میزشان رو به روی من است ولی خودشان نیم روخ هستند(از نگاه من).
بحثشان خیلی گرم است و هر کدام سعی دارند پافشاری کنند روی ایده هایشان از رابطه.این سومین بحث در مورد رابطه بین دختر و پسر است که از ورودم به کافه میشنوم.اولی دختری با صدای بلند که نه تقریبا با تمام توانش به پسر آن طرف تلفن یادآور میشد که عوضی و لاشی است،البته هر چند دقیقه یه نفسی تازه میکرد و دوباره با همان موضوع ولی کلمات گاهی رقیق تر و یای شدید تر میشد،این یکیش بود.
من حقیقتا فضول نیستم و سعی نمی کنم تو زندگیشون دخالت کنم ولی دلم نمیاد که نظاره هم نکنم چون هیچ کجا پیش نمی آد که بدون واسطه بتونی چنین صحنه هایی ببینی که آدم های از خود بیخود شده را نشان میدهد.بعد از چند دقیقه دختر را رها میکنم و به داخل کافه میروم که دختر و پسری جلوی من منتظر حساب کردن سفارششون هستند پسر به تعارف یا طعنه نمی دانم کدام بود ولی یکیش بود این رو مطمئنم گفت:می خوای من حساب کنم و دختر هم که اصلا آمادگی این شرایط رو نداشت با کمی مکس و پریدن کلماتاش در هم گفت« نه نه، خودم حساب میکنم» و بعد از چند دقیقه کارتش را درآورد و حساب کرد و بدون توجه به پسر به سمت میزی رفتو نشست البته از نگاه من این یک بحث بدون کلام بود و موضوعش کاملا مشخص: سو تفاهم.
به هر حال من هم مردد مثل همیشه،ولی نهایتا موکا را انتخاب میکنم و منتظر میمانم تا آماده شود و بعد برم میز مورد علاقه ام رو انتخاب کنم، حقیقتا این هم یکی از دلخوشی های احمقانه منه که بگردم میز مورد علاقه ام را پیدا کنم و در کل هم سعی میکنم جای تکراری نباشه.
الان در حال نوشیدن قهوه ام هستم و چیزی جذاب تر این نیست که دست هایت سرد باشد و قهوه داغ در درست بگیری.
وسایلم رو پهن میکنم و از بین تنقلاتم کتابی رو برمیدارم و پشیمان میشم و شروع به نوشتن میکنم(تایپ البته).
در واقع شمای خواننده چند دقیقه ای عقب هستی از من چون این زمان بود که موضوع متن و انتخاب کردم و شروع به نوشتن کردم.
زوجی جذاب از نظر ظاهری رو به روی من نشسته اندو سکوتی بینشان جاریست.وای یکباره پسر سکوت را میشکند و دختر متهم به انواع و اقسام ندانستنی ها میکند.اتهام عجیبیست که هر انسانی مبرا از آن نیست: چه کسی است که خیلی چیز ها را نداند ولی پسر به دلیل سواد بیشترش دختر را گوشه رینگ گذشته بود که تو چرا کم میخوانی کم مینویسی کم زبان انگلیسی میدانی و در کل دختر برای پسر یککم بود به علاوه یک موضوعی(خنده دار است و البته ناراحت کننده).حس دختر را میفهمیدم از ته دل هر دو حس تماشاگری را داشتیم که نمیداند لحظه بد در نمایش چه اتفاقی میافتد ولی دلخوش است که اتفاقی بیفتد چون ما(کسانی مثل من و دختر) اهل نمایشنامه خوانی قبل اجرا نیستیم، ما حس میکنیم.
خودم هم دارم شعار میدم و ما ما میکنم،گاو وار.
من حق را به دختر نمیدهم چون شاید واقعا داره در حق زندگی اش اجحاف میکنه و عمرش را تباه می کند.ولی باورم نمیشد که پسر نقل قولی هم از فیلم پاپیون کرد و خوابی که استیو من کویین با موضوع تباهی عمر دید را تعریف کرد.بگذریم که رمان چند جلدی بودهاند برای خودشان(شاید با برگ های سفید.
برسم به خودم که از دست این بررسی ها در امان نیستم،جدی میگم.دانای کلی وجود دارد که من را هم در نظر دارد میبیند و مدام به صورت نریشن صدایش به گوشم میرسد.اون من رو آدم ضعیف می بیند که طرفدار جدی هیچ چیز نیستم و عشق و شهوت در هیچ چیز مرا جذب نمیکند من مدام در حال نقد هستم دافعه هر چیز را بر جاذبه اش ترجیح میدهم. نوشتنم را برای جلب توجه بودن می داند و کتاب خواندنم را برای مانیفست صادر کردن برای ابله تر از خودم و فیلم سازی ام را اوج این مالیخولیا میداند.
دلم می خواست حداقل از لحاظ زمانی خطی فکر میکرد و با من در حال بود بلکه مدام به گذشته و آینده میپرید و بازسازی میکرد و تخریب همواره.
ببخشید حوصله بیشتر نوشتنش را ندارم.
ممنون.
آبان۹۹.