دختر دماغ گوجه ای :/
دختر دماغ گوجه ای :/
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

واقعی در مجازی ( در راستای روز وبلاگستان فارسی! )

از اون شب تابستونی، توی 8 سالگی شروع شد، من بچه هم که بودم، با کامپیوتر و اینترنت زیاد ور میرفتم و بازی میکردم، اون شب، بابا برام یه وبلاگ درست کرد، نوشته های توشو هر وقت میخونم، قشنگ یه دوره زمانی توی ذهنم رژه میره، سادگی های زمان کودکی، نوشته های عاری از دنیای وحشتناکی که بزرگترا توش زندگی میکنن، پر از شکلک، پر از لبخند، بلاگفا ناگهانی پوکید، نصف پست ها پرید و تعدادی هم به رسم خاطره برجای مانده بود، 11 ساله بودم که یه وبلاگ دیگه توی میهن بلاگ زدم، با همون عنوان، می نوشتم، روز های شاد، کارهای مسخره، بازی های بامزه، از کتابا مینوشتم، از فیلمایی که میدیدم، از خاطراتم و روزهای خوشم، اون موقع خیلی به ظاهر وبلاگم اهمیت میدادم، برای ساخت قالبش وقت میذاشتم، برای هر پستش دنبال گیف مناسب بودم و این حرفا، یادمه اون موقع ها علاوه بر وبلاگ های موفق پرمخاطب خفن، توی سن ماها و بین نوجوون ها، وبلاگ های خیلی مختلفی بود، یکی وبلاگ طرفداری از کارتون پونی و فلان خواننده می زد، یکی وبلاگ مدرسه ای تابستونه مجازی راه مینداخت و کلاس های مجازی دخترونه برگزار میکرد، شخصی وبلاگ شهری درست میکرد، هرکی یه نقش و شغل میگرفت و شخصیت انتخاب می کرد و جای اون بازی میکرد و مطلب مینوشت ( من توی این جور وبلاگی بودم، واقعا تجربه باحالیه! )، بعضی ها کدنویسی بلد بودن و وبلاگ های کدنویسی میزدن و برای بقیه وب ها قالب و باکس و لوگو میساختن، خیلی ها هم مثل من وبلاگ شخصی داشتن و توش خاطرات و نوشته هاشونو پست میکردن.

فضا، فضای جالبی بود، خوبیش این بود همه مینوشتن، تو از لحن و طرز نوشتن آدما بعضی وقتا خیلی چیزا میفهمی، خلاصه وبلاگ من مخاطب کم نداشت و من سعی میکردم بنویسم، دوست های زیادی از همین طریق پیدا کردم، دوستایی که شاید از خیلی آدمای واقعی دور و برم بهتر بودن، هممون مینوشتیم و تو نوشته هامون خودمون بودیم، خیلی از این دوستا، خیلی جاها بهم کمک کردن و دستمو گرفتن، از شهر های مختلفی بودیم، تهران، شاهین شهر، سیرجان، از همه جای سرزمین و من عاشق پیشه وبلاگم بودم و هرسال براش جشن تولد میگرفتم با مخاطبام، گذشت و همه آشنایان و خویشان و اطرافیان آدرس وبلاگمو میدونستن. سپری شد و گذشت و ما بزرگتر شدیم، آدما وقتی بزرگتر میشن ، هر روز به واقعیت های دنیا بیشتر چشمشون باز میشه، تغییر میکنن، عاقل تر میشن، احساساتی تر میشن، من خیلی وقت بود وبلاگمو رها کرده بودم، یکی از دلایلش این بود که فکر میکردم وای الان اگه فلانی بخونه، اگه این بخونه و اگر ها همون خود سانسوری کسی بود که نوشته هاش سراسر خود واقعیش بودن، و دلیل دیگر، اینستاگرام و تلگرام لعنتی، وب ها بسته شد و خاک میخورد، همه نقل مکان کردن، خیلی آدما دور شدن، انگار آب شده باشن توی زمین، من رابطمو هنور با دوستای اون وبلاگم دارم البته، در کل آنچه پسند واقع شد، ظاهر بود، آره من خودم از معتادان اینستاگرامم، ولی از عشق به وبلاگ نویسی نمیتونم بگذرم.

توی دنیای وبلاگ ها، آدم ها رو از نوشته ها میشه شناخت، میشه دونست، میشه درک کرد و هرکی که توی این فضا میکرده، آدم اهل خواندن و نوشتنه، آدم ها توی وبلاگ باطن دارن، احساسات واقعی دارن، واقعی تر اند و نوشته هاشون از شخصیت هاشون برای ما نمایان میکنه، خیلی ها اسم معستار دارن تا شناخته نشن، تا بدون قضاوت آشناها، آدمای دنیای واقعی، خودشون باشن، خود واقعیشون، خیلی از نویسنده های حالمون یه زمانی تو کار وبلاگ نویسی بودن، ولی اینستاگرام، اولویت هرچیز فقط ظاهرشه، هرکی عجیب غریب تر، هرچی مادی تر، مشهور تر، پیچ های خوب کمی هستن که فالوراشون اندازه کیم کارداشیان و ماتحتش باشه، اگه بخوای ذهنتو توی نوشته های اینستا بیاری، جا براش نیست، یه روزی منم ، توی اون شلوغی، دلم برای نوشتن تنگ شد، دیگه به قالب و رنگ متن ها زیاد اهمیت نمی دادم، فقط برای اینکه داشتم از افکار و احساسات سرازیر میشدم، و وبلاگم در سرویس بیان و ویرگول آغاز گشت،نوشته های عمومی تر رو توی ویرگول میذاشتم و نوشته های زیادی رو هم توی بیان، که نمیخوام آشنایانم بخونن و من دوباره خودم بودم و من دنیای واقعی از بیان خیلی چیزا میترسه، از اینکه حرفایی که ناراحتش کرده، حرفایی که باهاشون اذیت شده، حرفایی که باهاشون مخالفه، دیدگاهشو به بقیه بگه، مبادا کسی بهش بر بخوره، مبادا کسی ناراحت بشه، من دنیای واقعی، قبل از دوباره شروع کردن به نوشتنش، یه تومور سرطانی حرف و احساس توی مغزش داشت که باهاش هرشب خودشو به خاطر حرفای نزده تنبیه میکرد، و من توی اینجا، شجاعم، من دوباره می نویسم و عاشق این کارم، میدونم روزی باید برسه که من از خود واقعیم توی دنیای واقعی نترسم! که حرفای ناگفته رو بگم، اون روز نزدیکه، میدونم، آخرش فقط خودمون میمونیم، میدونم و بعضی نوشته ها رمز دار میشن، توی پیش نویس میمونن ولی نوشته میشن، و به هر صورت من میفهم ، من با نوشتنشون، میفهمم کجای کارم اشتباه کردم، چه چیزی رو باید توی خودم درست کنم، من بغض هامو مینوسم تا باهاشون خفه نشم.

من توی وبلاگ مجازی، واقعی تر از هرموقع دیگمم و من نوشتن رو از دنیای وبلاگ نویسی شروع کردم، پس بهش خیلی مدیونم و بابا، به خاطر اون شب تابستونی، یک دنیا ممنونم!

هر وقت که به وبلاگ های قبلیم نگاه میکنم، از تغییرات نوشته هام و بهتر شدنشون خوشحال میشم و از یه طرف اشک و خنده است که با خوندشون و مرور داستان ها و خاطراتشون سراغم میاد و منو به عالم اون روزا میبره، خوشحالم وبلاگ داشتم، خوشحالم از 8 سالگی مینوشتم، خوشحالم حس و حالمو، خاطراتمو، افکارمو، دنیای روزهامو ثبت کردم و وبلاگ های عزیزم، اگه شما نبودین، اگه اون شب تابستونی، بیخوابی به سرم نزده بود، اگه بابام از دنیای وبلاگ نویسی چیزی نمیدونست، نوشته های خوب من، تجربه کسب کردن من، پیدا کردن دوستای واقعی تر از دنیای واقعی، کسایی که از هرکسی بیشتر درک میکنن و پیدا کردن خودم، من، برام غیرممکن بودن و میدونید وبلاگ های دلبر من، یکی از بهترین حس های دنیا، خود واقعی بودنته :)

و من توی تنها ترین تابستونم باز هم شادمان هستم، خوشحال بودم که می نوشتم، می خندیدم، لبخند به لبم میومد وقتی کسایی بودن که میخوندنم، میفهمیدنم، تشویقم می کردن و من به خاطر حضورشون، هر روز دلم میخواد بیشتر فکرهای جالب برای نوشتن به سرم بزنه، سپاسگذارم!

و سخن آخر، من کسی بودم که نوشتن رو توی انشاهای مدرسه خلاصه میکردم و با وبلاگ نویسی، آغازی کردم که ممکنه پایان متفاوت و سرنوشت متفاوتی برام رغم بزنه، من خودمو تو نوشته هام پیدا کردم و هیچوقت دیر نیست!

پ.ن: این پست در اصل اول توی وبلاگ بیانم منتشر شده :) و با کمی حذف و تغییر اینجا هم گفتم منتشر کنم :)

روزوبلاگستانوبلاگخاطراتنوشتن
شیدا نامی دهه هشتادی ، نه شاخ نه خز! یک انسان معمولی :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید