در آستانه ی روز تولدم است و این باعث می شود به زندگی ام از منظر گذر سال ها نگاه کنم و به یاد بیاورم در کجای مسیری احتمالی قرار دارم که در انتهای مسیر، داستان من هم کامل می شود. احتمالا سال ها بعد به یاد بیاورم که در 23 سالگی، چطور عشق به پرواز، گذر از این سال ها را برایم سخت کرده بود. عشق به پروازی سریع، و اشتیاقی کورکننده برای پس زدن هر چیزی که من را روی زمین، روی خاک، نگه دارد. شاید سال ها بگذرند و من توانسته باشم جایگاهم را پیدا کنم، جایگاهی که در یافتنش ناتوان بودم و شاید برای یافتنش بیش از اندازه بی صبر. شاید هم من همان پرنده بی آشیانه ای هستم که هر از چند گاه گوشه ای برای گرم شدن پیدا می کند، و نیرویی برای زنده ماندن، و بعد ها هیچ اثری از این که او زمانی بوده است، زندگی کرده است و برای زنده ماندنش جنگیده است، نمی ماند. آدم ها دوست ندارند از کسی در روز تولدش این طور حرف هایی را بشنوند و من به آن ها حق می دهم. من قاصد و پیام آور تلخی و ابهام، برای آدم هایی که به من گوشه هایی گرم برای آسایش، هدیه می کنند، نیستم. من بیش از همیشه قدرت گرما را می فهمم و آماده ام که کنار آن هایی که جایی هر چند کوچک، اما گرم، برای من پیدا می کنند باشم، و به آن ها هر آن چه درونم هست هدیه کنم.