نوید شیدایی | Navid Sheydaei
نوید شیدایی | Navid Sheydaei
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

اپتیمای خسته من

پارک پردیسان
پارک پردیسان


داستان از اینجا شروع شد که یه شب یه استوری از پارسا توی اینستاگرام دیدم. من پارسارو تقریبا اصلا نمی‌شناختم‌ یه بار تو یه تور دوچرخه سواری کوهستان هم‌رکاب بودیم و مجموع حرف‌هایی که بینمون رد و بدل شد شاید به 10 جمله هم نرسید. اون اولین تجربه دوچرخه سواری کوهستان من بود. راستش‌رو بخواین من بعد از دوران نوجوانی، که یه دوچرخه کورسی نقره ای 26 داشتم و بخش زیادی از تابستون های خودم‌رو باهاش می‌گذروندم، دیگه خیلی سروکاری با دوچرخه نداشتم؛ تا همین 8 ماه پیش که به سرم زد با دوچرخه برم سرکار. یه دوچرخه خسته Optima داشتم که یه 7 سالی بود کسی سوارش نشده بود، البته بهتره بگم داشتیم.

عید سال 92، یه روزی که داشتم با خاله تخته بازی میکردم شرط و بهش باختم. بازنده قرار بود دوچرخه بخره. تا اون روز اصلا به خاله نباخته بودم. شرط و با اعتماد به نفس بالا بستم و به طرز بدی باختم. من باختم، بدم باختم و باید چرخ رو میخریدم. راستش اصلا یادم نیست تخته رو از کِی یاد گرفتم. از وقتی یادمه با باباجون تخته بازی میکردیم. عاشق بازی کردن با نوه هاشه. بیشتر از همه با من و خواهر و برادرم. خلاصه که خیلی ادعام میشد و امان از غرور. فردای باخت با خاله رفتیم و یه چرخ خریدیم. البته خاله نصف پولشو داد و ما صاحب یه دوچرخه جدید شدیم که تو 7 سال، بیشترین جابه جاییش مربوط به زمان هایی میشد که مامان داشت انباری خونه رو تر و تمیز میکرد.

برش داشتم، یه دستی به سرو روش کشیدم، و شروع کردم. هفته ای دو سه روز مسیر 3 کیلومتری خونه تا شرکت رو میرفتم و میومدم. اوایلش جذاب بود ولی بعد کم کم عادی شد برام . بعضی روزها از کوچه پس کوچه های جدید میومدم. اکثر مواقع هم مسیر سرراستِ میدون کتابی، رودخونه ، شریعتی ، خواجه عبدالله تا خونه رو رکاب میزدم. دیگه عادت شده بود برام. یه عادت دوست داشتنی.

چند ماهی که از کرونا گذشت خونه نشینی بیشتر از قبل آزار دهنده شد. برای منی که عاشق یوگا بودم و هفته ای دو سه جلسه میرفتم کلاس‌های استاد اخوان، این خونه نشینی و دوری از جمعی که دوست داشتم، بیشتر از قبل کلافه کننده شد. یه شب تصمیم گرفتم بگردم توی گروه های کوهنوردی و دوچرخه سواری و ببینم چه گروه‌هایی می‌تونم پیدا کنم که باهاشون بزنم به دلِ طبیعت؛ تا حالا تجربه ش نکرده بودم و توی این شرایط به نظرم بهترین چیزی بود که میتونست حالم رو خوب کنه.

چندتا گروه کوه نوردی و دوچرخه سواری توی اینستاگرام پیدا کردم و بهشون پیام دادم ولی برخوردشون خیلی برام جذاب نبود؛ تا اینکه به نسیم پیام دادم. یه دختر پر انرژی، خوش برخورد و باحال. بهش گفتم که میخوام دوچرخه سواری و شروع کنم، یه دوچرخه خسته ی از جنگ برگشته دارم و میخوام باهاتون بیام دور دور. اولش کلی انرژی داد و گفت همین جمعه با بچه ها برنامه پارک پردیسان داریم، بیا هم با گروه آشنا میشی، هم دوچرخه تو میبینم، هم اگه استقامتشو داشتی، هفته بعد که داریم میریم گدوک تو هم بیا.

جمعه شد و عجب جمعه ای هم شد. یه 15 نفری اومده بودن البته خود نسیم نبود. به یکی دوتا از بچه ها گفته بود که فلانی میاد چرخش‌رو ببینین چه جوریه. اون روز حدود 15 کیلومتر رکاب زدیم؛ از پارک پردیسان شروع کردیم، رفتیم پارک نهج البلاغه و دوباره برگشتم پیش ماشین‌ها. خیلی چسبید. توی یکی از شیب های خاکی وقتی دوچرخه یکم سرعت گرفت قشنگ حس کردم که چرخ‌ها داره از هم باز میشه. همونجا نذر کردم که اگه سالم برسم پایین به یه هفته نشده یه دوچرخه میخرم . 123998 تا از پیامبرها، گوشه و کنار چرخ رو گرفته بودن که از هم باز نشه؛ دوتاشون هم هوای چرخ‌ها رو داشتن که در نیاد. خلاصه با یاری انبیا به سلامت رسیدم پایین. همونجا، هم برام مسجل شده بود که جمعه بعد میرم گدوک، و هم میدونستم که اگه با این چرخ برم علاوه بر 124 هزار پیامبر ، حتی کمک 14 معصوم هم شاید نتونه سالم برم گردونه خونه، این شد که وقت ادا کردن نذر فرا رسید.

ادامه داستان ...

https://virgool.io/@sheydaein/%D9%85%D9%86-%D9%88-%D9%85%D8%B1%D8%B3%D8%AF%D8%B3-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D9%85-m01lwcigq5qv


دوچرخهداستانرکاب سفیدروایتگرباش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید