توی دانشگاه با اکثر پسرهای هم دوره مون رفیق بودم. من ورودی 84 دانشگاه اراک بودم. رشته کامپیوتر. توی دانشکده مهندسی علاوه بر کامپیوتر، رشته های عمران و مهندسی شیمی هم دانشجو میگرفتن. برخلاف دانشکده انسانی که اکثر دانشجوهاش دختر ها بودن و تعداد پسرها در هر ورودی به زور به تعداد انگشتان دست میرسید، در دانشکده ما داستان متفاوت بود و تقریبا نیمی از هر رشته رو دختر ها و نصف دیگه پسر ها تشکیل میدادند. من تقریبا با کل نیمه مذکر ورودیمون دوست بودم ولی دریغ از دوستی که نه، سلام علیک با نیمه دیگه. نمیدونم چرا ولی اون روزا فکر میکردم اصلا کار درست نیست، نه که دوست نداشته باشم ولی انگار میترسیدم یا خجالت میکشیدم یا هر چی . ولی هر چی بود در تمام دوران 4 سال سمتش هم نرفتم.
دوران لیسانس گذشت و بعد از یکسالی که برای ارشد خوندم، رفتم دانشگاه صنعتی اصفهان. به مرور طرز فکرم داشت عوض میشد، سعی میکردم اجتماعی تر باشم، به ترسم در ارتباط با دختر ها غلبه کنم و راحت تر بتونم معاشرت کنم. تا حدودی هم موفق بودم. سرتونو درد نیارم، ارشد تموم شد، دوران سربازی هم سپری شد و درست یک هفته بعد از اتمام سربازی رفتم سر کار.
توی دانشگاه تا حدودی برنامه نویسی یادمون داده بودن و خودم فکر میکردم که خیلی خوبم ولی وقتی که میری سر کار تازه میفهمی که چقدر نابلدی. چه در حوزه فنی و و چه در حوزه روابط اجتماعی (مورد دوم رو خودم میدونستم البته). خدارو شکر توی شرکت خیلی خوبی شروع به کار کرده بودم. حسام، منو به شرکت معرفی کرده بود. حسام مدیر یکی از تیم های برنامه نویسی بود. یه آدم کار بلد و خوش مشرب. رفاقتمون از حدود یک سال قبلش شروع شده بود. هم خدمتی بودیم، بعدش همکار شدیم بعد از یه مدتی هم خونه و این رفاقت تا همین امروز ادامه پیدا کرده.
همونطور که گفتم محیط دانشگاه با شرکت کاملا متفاوت بود. توی شرکت بچه ها با هم رفیق بودن. همدیگه رو به اسم کوچک صدا میکردن، بعضی وقتا دسته جمعی میرفتن کافه، بگو بخند همیشه به راه بود و جو دوستانه و صمیمی ای داشت(بماند که همیشه اینطوری نموند) جوی که من خیلی توش راحت نبودم ولی باعث شد که به مرور یخم آب شه و دیگه احساس ناراحتی نداشته باشم. شرکت و ادمایی باحالی که باهاشون همکار بودم باعث شده بودن که به مرور خیلی تغییر کنم. از یک ادم نه چندان اجتماعی به شخصیتی که از بودن توی هر جمعی خجالت نمیکشه. تقریبا راحت حرفش رو میزنه. همه ی اینارو گفتم که بگم منِ سال 1399، با نویدی که سال 1384 به دانشگاه رفته بود زمین تا آسمون فرق داشت. ادمایی که از اون دوران با هم در ارتباط بودیم، شاهد این تغییرات بودند ولی وقتی یکی من بعد از 10 سال میدید، فکر میکرد که با یه ادم دیگه روبرو شده. حرفی که دقیقا اوایل آشناییمون از مهسا شنیدم.
اصولا وقتی یه نفر رو بعد از 10 سال میبینی حرف های زیادی برای گفتن به همدیگه ندارین. حالا تصور کنین که همون 10 سال قبل هم اصلا با هم حرفی نمیزدین، فقط به عنوان همکلاسی هر از گاهی توی کلاس همدیگه رو میدیدین. از هر دری که میشد سعی میکردم هر روز یه موضوعی برای حرف زدن پیدا کنم. تمام طول روز به این فکر میکردم که امشب چی بگم، تو مسیر خونه یکم جمع و جورش میکردم و تا میرسیدم خونه میرفتم توی اینستا و یه پیام ارسال میکردم و منتظر جواب میموندم. خدارو شکر همیشه هم یه موضوعی پیدا میشد. از سفر کردن، ورزش، کار، رفقای قدیمی، اینکه کی الان کجاست و چیکار میکنه و ... . خود مهسا هم البته همراهی میکرد. وسط این حرفا، خاطراتی که از دانشگاه برای همدیگه تعریف میکردیم شاید جذاب ترین موضوع مشترک بین ما بود. هر چی جلو تر میرفتیم حرفهای بیشتری هم برای گفتن داشتیم. از روز سوم، حس کردم که دیگه راحت میتونم باهاش چت کنم و صمیمیتی بینمون شکل گرفته بود و روز یکشنبه، نهم آذر ازش درخواست کردم همدیگه رو ببینیم. آخر هفته باهم قرار گذاشتیم.
صبح روز پنچ شنبه دل تو دلم نبود. شب قبلش لوازم صبحونه رو آماده کرده بودم. حوالی ساعت 8 رفتم دنبال مهسا. یکم دورتر از خونه شون پارک کردم و منتظرش موندم. چند دقیقه که از 8 گذشت، از توی آینه ماشین دیدم که داره میاد. همون چهره گرم و صمیمی دوران دانشگاه، حول شدم، نمیدونستم چیکار کنم، تا به خودم بیام رسید بهم، از توی ماشین در رو باز کردم و با همون چهره ی خندان همیشگیش سوار ماشین شد. چشمای سیاهش هیچ تغییری نکرده بود و همون درخشش گذشته رو داشت. مشخص بود که اونم هول شده. سلام کردیم. از بس هول شده بود باهام دست داد ولی به روی خودش نیاورد. بعد از سکوتی که برای لحظاتی پیش اومد، کم کم جفتمون اروم تر شدیم.
هوای پاییزی جذابی بود، بارون نم نم میزد و از بارش شب قبل هنوز زمینا خیس بود. ماشین رو یه جایی پارک کردیم، لوازم صبحونه رو برداشتیم و رفتیم داخل پارک. چقدر هوای مطبوعی بود، یک ساعتی قدم زدیم تا رسیدیم به وسطای پارک. یه جای کاملا ساکت که هر چند دقیقه یک بار شاید یکی رد میشد. یکی از نیمکتا که زیر درخت بود رو پیدا کردیم و بساط صبحونه رو علم کردیم. صبحونه رو پر پرو پیمون برده بودم (البته در حد و اندازه ی خودم)، نون، پنیر، خیار و گوجه و البته چای.
تا دم دمای ظهر داشتیم قدم میزدیم. هیچ کدوممون تمایلی نداشتیم که این همراهی رو تموم کنیم. یکبار تا کنار ماشین رفتیم ولی دیدیم به دلمون نیست که برگردیم، دوباره برگشتیم و به پیاده روی ادامه دادیم. تو پس زمینه ذهنم معین داشت لایو برام اجرا میکرد: "گل در بر و می در کف و معشوق به کام است ...". عجب روزی بود. تقریبا تمام اتفاقاتی که توی 10 سال افتاده بود رو برای همدیگه تعریف کردیم. از دوران دانشگاه، کار ، خانواده، رفقا و ... . من از دوران بعد از دانشگاه گفتم، اینکه یکبار قصد داشتم مهاجرت کنم و نرفتم. دوران خدمت و خاطراتی که اصولا پسرها کم ازش خاطره ندارن، محیط کار و پروژه هایی که انجام داده بودم، استارت آپی که راه انداخته بودم و ناموفق بود و خیلی چیزای دیگه.
میشه گفت مهسا دقیقا همون شخصیتی بود که ازش توی ذهنم ساخته بودم. هر چی که بیشتر با هم صحبت میکردیم، بیشتر از بودن باهاش لذت میبردم، بیشتر میخواستم که تمام لحظه هام رو باهاش شریک بشم، بیشتر عاشقش میشدم .