یکم آذر 1399
برای من یک روز خاص بود.
در برهه ای از زندگیم بودم که حس یکنواختی و کسالت به بیشترین حد خودش رسیده بود. یادم نیست چی شد یا اصلا چرا، ولی تقویمم رو برداشتم و شروع کردم به برنامه ریزی به صورت هفتگی:
چیزای دیگه ای هم توی لیست بود ولی خوب قاعدتا چون درست ادامه شون ندادم الان یادم نمیاد. یه تصمیم مهم دیگه هم گرفتم. اینکه سعی کنم خوشحال باشم.
از فرداش شروع کردم. دیدن فیلم های آموزشی برنامه نویسی اولویت اولم بود. یکی از اهداف اصلیم پیدا کردن کار در اروپا بود، پس نیاز داشتم که خودم رو آپدیت کنم. بیش از7 سال سابقه حرفه ای برنامه نویسی داشتم. 4 سالی بود که در یکی از شرکت های شناخته شده کار میکردم و رزومه ی نسبتا قابلی قبولی هم داشتم ولی ساختار شرکت و البته تنبلی خودم باعث شده بود که برای یک مدت نسبتا طولانی از خوندن فاصله بگیرم. این بود که کاملا حس فسیل شدن داشتم. پیش از این هم چندین بار شروع کرده بودم که بخونم ولی هر دفعه، بعد از یه مدتی خسته میشدم و به مرور کنار میذاشتمش. ولی این دفعه خدارو شکر داستان متفاوت بود.
طبق برنامه جلو میرفتم تا 4 آذر رسید، روزی خاص تر از یکم برای من. توی اینستا داشتم میچرخیدم که یه عکس آشنا دیدم. تو نگاه اول شناختمش، مدتها بود که ازش خبری نداشتم، بیش از 10 سال. تنها دختری بود که در دوران لیسانس به شدت بهش علاقه داشتم ولی هیچ وقت شجاعت این رو که جلو برم و بخوام بهش پیشنهاد بدم رو پیدا نکردم. دوران لیسانس تموم شد ولی هیچ نشانه ای از شجاعت در من پیدا نشد که نشد. تا امشب که اینستاگرام بزرگوار ایشون رو به من نشون داد.
بدون هیچ فوت وقتی followش کردم. یه پیام کوتاهی هم فرستادم. گفتم تهش تحویلم نمیگیره دیگه اقلا اندازه یه فالو کردن از خودم شجاعت نشون دادم .
چند ساعتی گذشت و صدای نوتیفیکیشن موبایلم اومد:
شاید باورتون نشه ولی این اولین دیالوگ بین من و مهسا بود.