یک هفته است به عصر «اس ام اس» برگشتهایم... مثل زندانیهایی که با مورس روی دیوار سلول برای هم علامت میفرستند. از یک سرچ سادهٔ گوگل محرومیم و هر روز یک اپلیکیشن که معلوم نیست پشتش به کجا گرم است «اس ام اس» میدهد که ما فعالیم! که از خودمان بپرسیم چرا حق فعالبودن از من گرفته شده؟ من که کار و بار و روزگارم در این تارها تنیده که هر لحظه میشود ریشهاش را زد!
به نصب پیامرسان داخلی تن میدهیم؛ انگار داریم به دزدی که از سر اجبار باید به زندگیمان سرک بکشد، راه میدهیم.
دولتی که به این راحتی میتواند تمام مناسبات و کار و کسب و آرامش ملتش را بگیرد، هیچ چیزی هم به او نخواهد داد. رسانهٔ ملی از اراذل و اوباشی حرف میزند که پمپ بنزین آتش میزنند... انگار نه انگار که پدرانش، پدرانمان با همین شیشه شکستنها و آتشزدنها امروز، از مسند قدرت هم اگر سهم نبرده باشند، حق به جانب نشستهاند.
حالا آنکه آتش نمیزند در زندان میپوسد، آنکه آتش میزند و کسی نمیفهمد کیست... آزاد است... مثل آنکه اسید میپاشد... مثل آنکه میلیاردها میدزدد، مثل آنکه شکنجه میکند... مثل آنکه....
ما کجای جهان ایستادهایم و این شیوهٔ تعامل حکمرانان با ما در کجای زمان در کجای جهان، انسانی است؟
دیشب از کلافهگی بیخواب شدم و نشستم تا صبح فیلم مریم مجدلیه را تماشا کردم... دیدم آنقدر در غم معاش و فیلترینگ و... این مزخرفات گیرمان انداختهاند که چیزی شبیه «معنویت» و دلی که از حسی انسانی بلرزد، از ما رفته است... ما.... ما این زندانیانی که بهتدریج چشممان به میله عادت کرده است.