چند هفته پیش که اومدم اولین پستمو اینجا بزارم بعد از نوشتنش پشیمون شدم و بیخیال گویان به ادامه کارهای دیگهام رسیدم. تا اینکه با یه سوال مواجه شدم که اینجا چیکار میکنم؟ تصمیم گرفتم که خب اون نوشته رو با یه تصحیح و تحریف و تجلیل و ... بازنویسی کنم.
دیدید آدما با دو بُعد خودشون که آشنا میشن تو خیلی از زمینهها به تعادل نمیرسن و همیشه یهجای کارشون میلنگه؟ من تو نوشتن دوتا مشکل عجیب دارم. یا انقدر مینویسم که بقول موسوی شصت درد بگیرم یا انقدر نمینویسم که به پوچی نوشتن برسم.
آقا بزارید از اول اول بگم براتون من کیام اصلا!
خب به نام خدا شیرین عابدی هستم
دانش آموز عه نه ببخشید فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی از یه دانشگاه خفن (اسمش خفن بود)
_ خانم اجازه ...
+ شیریییین انقدر حرف نزن برو سر اصل مطلب!
خب پس بزارید برم از اول اولینا حرف بزنم تا بفهمید اینجا چیکار میکنم! من از بچگی یه دفترچه و یه خودکار همیشه کنارم بود که هر جرقه جالبی که به ذهنم میرسید رو مینوشتم و خب یجورایی حس میکردم باید برای خودم که شده بنویسم. به مرور زمان این دفتر و خودکار به دفتریادداشت گوشیم (فارسی را پاس داشتم) تغییر مکان داد و بعدشم به دنیای مجازی و اینستاگرام و ...
صاقانه بگم از همون کوچولوییام آرزوم بود که نویسنده بزرگی بشم و یه کتاب داشته باشم. و خب تلاشهای نافرجام زیادی هم داشتم؛ علیالخصوص بخاطر علاقه زیادم به خوندن و نوشتن، رفتم ادبیات ولی دست بر قضا انگار نوشتن نه برای ماست و این چشمه درونم تبدیل به آبیاری قطرهای شد.
از روز اولی که اومدم تو ویرگول اسمم رو نوشتم تا همین هفته پیش که اولین پستم رو انتشار دادم،
دیگه داشتم از درهای ناامیدی نوشتن رد میشدم که یهو نگاهم به پست اقای دست انداز اتصالی کرد و تصمیم گرفتم با موضوعات مختلفی که وجود داره بنویسم و خب بگم گاهی وقتا فک کنم نباید خیلی سخت بگیرم و از خودم توقع سیمین دانشورطور داشته باشم!
حالا جالب اینجاست انقدر اعتماد به نفس نوشتنم بالاست که عمرا جلو چارتا غریبه انقدر خودمو تخریب کنم اما خب شما که غریبه نیستید. اومدیم دور هم چارتا کلمه بنویسیم و بخونیم و چیزای جدید یاد بگیریم.
حالا از اووونور قضیه بیاید بهتون بگم چطوری میشه که یک دفعه دست از نوشتن برمیدارم:
به محض اینکه دست به کیبورد میشم که یهچیز جذاب آموزنده بنویسم؛ انگار یه سیل تو مغزم اتفاق میافته، هرچی بود و نبود و میشوره و میبره. تهشم منو به این نتیجه میرسونه که خب که چی؟ بنویسم الان چه اتفاقی میافته؟از زمین بنویسم محیط زیستش حفظ میشه؟ از هوا بنویسم آلودگیش کم میشه؟ از فکرام و حسام و تجربیاتم بنویسم نمیگید خب اینو که ماهم میدونیم و هزارتا چی و چی و چی...
این روزا هر دفعه میبینم یکی یه تریبون دستش گرفته و داره سعی میکنه یچیزی بهمون بگه هی به خودم میگم ایول نوبت توئه شروع کن! اما به محض اینکه میخوام بسمالله رو بگم و استارت رو بزنم یهو برمیخورم به نقطه اول ماجرا که بهم میگه خب که چی؟
بنظر من کلمات حرمت دارند، هرکلمهای که مینویسیم داریم یه تعداد از حروف رو مجبور میکنیم تا با ذهن ما و خواننده همخوانی داشته باشن. درسته فقط 32حرفه اما حتی بخوایم با ریاضی هم حساب کنیم تعداد کلماتی که ازشون درمیاد بیشتر از تعداد سلولای مغزمونه البته شایدم کمتر... اما خیلیِ آقا جان خیلی!
حالا بیاید تصور کنیم که نخوایم بنویسیم؛ همیشه مجبوریم صدای تو مغزمون رو فقط هی خودمون بشنویم. فک کنید هی هم بیاد بگه این فلسفهی فلان طبق این مبحث بوده یا اون منطق رو بزار کنار و یکم احساسی باش؛ بعدشم بیاد بگه داداش با این احساس نمیتونی پیش بری، یا اصن چرا زمین گرده، چرا در گنجه بازه چرا دمِ... و هزارتااااا حرف بامعنی و بیمعنی. هضم و تحمل همه این کلمات تو مغزمون خدایی ترسناک نیست؟
لازم دونستم بهتون بگم که الان شما 708 کلمه از تجمعات حروف مغز منو خوندید بدون اینکه ذرهای تلاش کنم چیز جدیدی یادتون بدم که تهش بفهمید نوشتن یا ننوشتن؟مسئله این است!