به مردی که از دور میبینمش صدای نفسهاش در گوش من
من اینجا گرفتار تنگ زمان و او برده از چنگ دل، هوش من
چه میخواهی ای رستم بیشکیب، به رخش سخن برنشستی بتاز
به دشت دلم تاخت کن تا افق، که میخواهمت بادهی نوش من
از زهدفروشان ریایی فریاد
این هرزهگیاهان پلشتیبنیاد
پیچند به هر باغی و دشتستانی
بر پیکر زیبندهی سرو آزاد
تا سبزی و سرزندگیاش بستانند
بر جای نهند چوب خشکی در باد
بر شاخه نشسته مرغکی میخواند
تا سرو نمیرد ز شرنگ بیداد
تا هست و به مهر میسراید هر روز
رستم نفتد به خاک از زخم شغاد