شیما
شیما
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

ریسمان عشق

از روزی که حس کردن را آموختم، یا شاید حتی قبل تر، اما خوب میدانم که همواره کششی مرا به سمتش میخوانده و لحظاتم درگیرش بوده و هست.

یا به دنبالش بوده ام، یا درونش و یا در حسرتش.

عشق را میگویم.

حس عجیبی که گویی برایم معنای زندگیست و بدون آن زیستن ناممکن.

حتی فکر کردن درباره اش هم لطیفم میکند.

شاید اولین مواجهه ام با آن زمانی بود که خواهرم بدنیا آمد و یا زمانی که دوستانی یافتم و یا شاید در رویاهایم...!

تقدم و تأخرشان را درست یادم نیست، اما میدانم که نیرویی عجیب همواره مرا با ریسمانی به سمت خود میکشید و شیفته خود میکرد.

ریسمان ها اما در هر مقطع متفاوت بودند.

گاهی زن، گاهی مرد.

زمانی یک کودک و زمانی یک دوست.

مدتی همسر یا معلم و یا شاید روزها و ساعت ها آسمان، ابر، درخت، گیاه، حیوان و یا حتی لحظه ای میوه ای چون انار...

عشقعاشقیریسمانانارlove
برای نوشتن مینویسم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید