از روزی که حس کردن را آموختم، یا شاید حتی قبل تر، اما خوب میدانم که همواره کششی مرا به سمتش میخوانده و لحظاتم درگیرش بوده و هست.
یا به دنبالش بوده ام، یا درونش و یا در حسرتش.
عشق را میگویم.
حس عجیبی که گویی برایم معنای زندگیست و بدون آن زیستن ناممکن.
حتی فکر کردن درباره اش هم لطیفم میکند.
شاید اولین مواجهه ام با آن زمانی بود که خواهرم بدنیا آمد و یا زمانی که دوستانی یافتم و یا شاید در رویاهایم...!
تقدم و تأخرشان را درست یادم نیست، اما میدانم که نیرویی عجیب همواره مرا با ریسمانی به سمت خود میکشید و شیفته خود میکرد.
ریسمان ها اما در هر مقطع متفاوت بودند.
گاهی زن، گاهی مرد.
زمانی یک کودک و زمانی یک دوست.
مدتی همسر یا معلم و یا شاید روزها و ساعت ها آسمان، ابر، درخت، گیاه، حیوان و یا حتی لحظه ای میوه ای چون انار...