من متولد گرمای صد درجه ام، ساعت ۹ شب.
در مایه حیات که غوطه ور شدم جان گرفتم.
ابتدا نمیدانستم کجایم و مایه حیات چیست.
بی اختیار اما جذبش میکردم.
مایه حیات که بی رنگ بود هر لحظه بیشتر در من رخنه میکرد.
بعد از مدتی که این کشاکش ادامه داشت احساس کردم مغلوب آن نیرو گشته ام. پر شده بودم از آن نیرویی که بعدها نامش را حیات نهادم.
پس از آن همه چیز تغییر کرد، چشمانم گویی بازتر شد و جور دیگری به آنچه زندگیست مینگریستم.
قبل از آن انگار آنچه بود کافی بود و مرا راضی میکرد، اما بعد از آن اتفاق بزرگ من نیاز به تغییر در پیرامونم را احساس میکردم و حالا ندایی در من مرا به چیزی در درون رهنمون میساخت.
در آن تقلا و تلاش ذهنی برای تغییر، تصمیم گرفتم که حرکت کنم.
اول به راست، بعد به چپ.
و باز دوباره به راست و چپ، بالا و پائین...
اینقدر اینگونه حرکت کردم تا اینکه حرکتی را که انگار به دنبالش بودم کشف کردم.
چرخش!
آری چرخش.
یک بار.
دو بار.
سه بار.
همینطور چرخیدم و چرخیدم...
ناگهان در این چرخش ها احساس کردم چیزی از درونم به بیرون رخنه کرد!
مکثی کردم و دوباره باز چرخیدم.
بله درست بود، با هر چرخش چیزی از درون من به بیرون رخنه میکرد و پیرامونم رنگی تازه میگرفت!
به این اتفاق عجیب علاقمند شدم و بیشتر و بیشتر چرخیدم.
میچرخیدم و از تغییر رنگ دنیای پیرامونم لذت میبردم.
هر چه بیشتر میرقصیدم دنیا رنگی تر و شفاف تر میشد.
آنقدر چرخیدم و چرخیدم تا به حالتی رسیدم که دیگر گویی نه من بودم و نه جهان پیرامون قبل.
جایی که هیچ تعلقی نبود.
تنها زیبایی مطلق بود.
در اوج زیبایی که خلق شده بود و من به تمامی در آن غوطه ور بودم زندگیم ساعت نه و پانزده دقیقه با سرازیر شدن در لیوان دسته دار بلندی به پایان رسید و منِ بی رنگ شده از لابلای یک توری دیدم که چطور یک نفر با بی رنگ شدنم خستگیهای روز پر ماجرایش را با نوشیدن آنچه من خلق کرده بودم و نامش را چای مینهادند رفع میکند و جانی تازه میابد.