ما یک عده پیرجوونای سالخورده ایم که نه میدونستیم کجای قصه ایم و نه میدونیم که به کجای قصه میرسیم. پا برهنه به این دنیا اومدیم،چند صباحی در جهنمی به نام برزخِ دنیا بالا و پایین پریدیم و دوباره از این دنیا رفتیم. میدانی برزخ چیه؟ اگر نمیدانی بگذار با جزئیات کامل برایت بگویم.
میدانی آنقدر نوشتیم تا خواندن را بیاموزیم حال که خواندن را یادگرفتیم. باید آنقدر بخوانیم تا بتوانیم درست بنویسیم. میدانی ما با این خواندن و نوشتن روی سراب آگاهی راه رفتیم. آنقدر اولدورم بولدورم کردیم و قیل و قال راه انداختیم که ما بلدیم اما یادمان رفت که ما بلد نیستیم و فقط ادای آن را درمی آوریم. من و تو هیچ چیز نمیدانیم. من و تو کوچک قطره ایم در برابر این دریای بی کران.
ما در این سراب شیرجه زدیم؛سرمان شکست. شنا کردیم؛ دست و پاهامان نصف شد. گوشه ای قلابمان را انداختیم که مثلا ماهی تازه بگیریم؛ لنگ دمپایی نصیبمان شد. وقتی هم که سرمان به سنگ خورد از آن سراب خوش خط و خال گریختیم. اما چه گریختنی! میگن یارو از چاله در میاد میوفته توی چاه! حکایت ما هم همین بود. با تفاوت اینکه یک چاه پرستاره بود.
جان کندم تا بتوانم دل بکنم. هرشب خاطرات تلخ مثل زهر راهی خواب هام میشوند. از همیشه بهم نزدیک ترند. روزها و شب ها با هر نگاهی که به ستاره میاندازم خودم را در دادگاه مادرانگی محاکمه میکنم. هروقت از مدرسه به خانه برمیگشتم کل مسیر را باید به این فکر میکردم که الان در خانه چه چیزی انتظارم را میکشد. باید کدام یک را از زیر دست و پای پدرم نجات دهم؟ مادرم را،برادرم را، دایی ام را!؟ باید به امتحان فردا فکر کنم یا شکمی که تا صبح قار و قور میکند! به سردردی که به جانم افتاده یا نمره ای که باید بالای پانزده باشد! باید به کدامین زخم های مادرم مرهم بگذارم!
دوست داشتم ساعت کش بیاید تا زمانی که پدرم خانه را ترک کند. خانه هیچوقت منطقه امن ما نبود. خانه برای ما قتال خانه بود. هرکداممان ذرهذره میمردیم اما هنوز میخندیدیم. یادم میآید وقتی نزدیک خانه شدم سر و صداها اوج گرفت. زیر پاهام خالی شد اما "باید قوی باشم" .
انگاری میخواستند مرا به قتلگاه ببرند. ترسیدم اما با همه توانم دویدم سمت خانه. بابام داشت مامانمو با شاخه درخت خرما میزد. دایی هام هرکاری میکردند،مگر حریف خشم اژدها میشدند. بابام دوتا زد توی سینه دایی هام. هردویشان افتادند. اما من با آن عقل ناقص و مقنعه و فرم مدرسه میان فرشته ای به نام مادر و دیوی به نام پدر ایستادم. آن ضربه سهمگین مهمان بازو و قسمتی از قفسه سینه ام شد. سوختم اما نتوانستم حتی یک آخ بگویم. پدرم بازویم را به کناری کشید. اما دوباره جسارت کردم و پريدم وسط ماجرا.
خواهر و برادر کوچکم گریه میکردند و در میانه درب خانه پناه گرفته بودند نمیدانستم پدرم دوباره به کدامین گناه نکرده مادرم را میزند. حالا آرام شده بود و قدرت از دستانش به زبانش رسیده بود. هرچه بد و بیراه بلد بود سمت خانواده مادرم روانه کرد. جد و آباد و زنده و مرده او را مورد لطف و عنایت قرار داد. زن دایی ام دست مادرم را گفت و و برای تیمار او را به خانه خودشان برد. به سراغ بچه ها رفتم. در آغوش گرفتمشان و نازشان را کشیدم. آن هق هق کودکانه شان جگرم را سوزاند. بالاخره آرام گرفتندو گوشه ای خوابیدند. اما هنوز در خواب هق میزدند. به خانه دایی پناه بردم اما کسی نبود، گویا مادرم را به بیمارستان برده بودند. بغض گلویم را به بند کشیده بود و اشک هایم را جاری کرده بود. کیفم را از توی کوچه برداشتم و در گوشهی حیاط نشستن تا بالاخره خبری برسد. محکوم بودم به انتظار. این انتظار اما بوی مرگ میداد. بوی برزخ میداد. بوی حسرت زمزمه های عاشقانه میداد.
#داستان کوتاه
#زمزمه_عاشقانه
#خانواده