ناگهان صدایش توی گوشم پیچید:
- توی کوچه ما هم عروسی میشه.
صدامو لوس کردم و گفتم "عروسی شمااااا؟؟"
- "حالا شاید".
پرسیدم "عروسی شما ما هم دعوتیم؟"
دست انداخت دور گردنم و محکم فشارم داد. زیر گوشم گفت "حتمااااا. بدون عروس که عروسی نمیگیرن".
…
یک ذره جلوتر کوچهشان بود. باخودم فکر کردم چقدر بامزه میشود اگر الان از این کوچه بیرون بیاید و ببینمش. ناگهان مردی از داخل کوچه آهسته بیرون آمد. قد خمیدهای داشت. کلاه زمستانی مردانهای سرش بود از این ها که بغل گوش را هم میگیرند. موهای پُر و یکدست سفیدی داشت که از جلو و اطراف کلاه بیرون زده بود. ماتم برد! پدرش بود! باورم نمیشد. چقدر شکسته شده بود. بی اختیار خیره شدم در چشمهایش. او هم زل زد توی چشمهایم. من در چشمهای او غریبه بودم؛ او اما قرار بود روزی پدرشوهر من باشد.
همان روزهایی که دست زنش را میگرفت و میرفتند چالوس. من دوان دوان پنج طبقه خانه بدون آسانسورشان را بالا میرفتم تا همسایه ها نبینند. بالای پله ها، او منتظرم بود. منتظر بود تا من برسم، که ناهار بپزد، فیلم ببینیم، که من وسط فیلم خوابم بگیرد و او آهسته دستش را دراز کند، کنترل را بگیرد، صدا را کم کند و زیر گوشم زمزمه کند "خوابت میاد؟ قصه بگم؟"
مثل همیشه در تمام قصههایش من عروس بودم. عروس خانه آنها. یک روز من را میبرد ویلای چالوسشان ، یک شب میرفتیم لب ساحل آتش روشن میکردیم. آخرش مثل همیشه دو دقیقه مانده به خواب رفتنم میگفت "تو اولین کسی هستی که براش قصه میگم. برای دیگران نمیتونم. زور هم زدمااا! اما نشد".
خواستم بلند سلام کنم و بگویم "خوبید؟ هنوز هم نقاشی می کشید؟ هنوز توی آشپزخانه، کنار پنجره قفس مینا دارید؟ هنوز کاشی پایین سمت چپ دستشویی شکسته؟ هنوز هم اتاق او طبقه بالاست؟ هنوز روی در اتاقش رد یک ترک بزرگ هست؟ میدونستید بخاطر من با سر زده بود توی در؟ همان روز که گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم. هنوز مجرده یا بالاخره با اون دوست دختر روسش ازدواج کرد؟ میدونستید حاملهاش کرده بود و زنگ زده بود به من که چه غلطی بکنه؟ خداروشکر حل شد. چقدر استرس داشت شما بفهمید. هنوز آلمانه یا بالاخره رفت آمریکا؟ هنوز قصه میگه؟"
من همه اینها را بپرسم و او هاج و واج نگاهم کند و بپرسد "شما؟"
لبخند بزنم بگویم "من؟ عروس سابق رویاهاش."