شیرین نیکونیا
شیرین نیکونیا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

قلعه سالار خان (بخش چهارم)


رسیدیم به اینجا قصه که یکی بود که داشت نادیده گرفته می‌شد

یکی که هیچکدومتون نگفتید یه خروس دیگه‌ام اونجا داشت می‌لولید پس عیال اون کی بود؟

اون زبون بسته که آدم نیست بهش بفهمونی تا وقتی زن نگرفتی باید چماق بزنی تو سر غریزت

از آپشن‌های حضرت سلیمان هم برخوردار نبودم به اهل و عیال سالار خان بگم خودشون رو از چشم نامحرم بپوشونن تا این سروان بدبخت دلش قیری ویری نره

این بود که تا چشم سالار خان رو دور می‌دید، کلشو می‌انداخت پایین، پاش رو می‌گذاشت رو گاز، مثل موشک می‌رفت به سمت اولین مرغی که بیشترین فاصله رو از سالار خان داشت

از اونجایی که هیچ موجودی دوست نداره بهش دست درازی شه، خانم قدقدیا صداشون رو می‌انداختن رو سرشون که سالار خان کجایی که ببینی داره هتک حرمت می‌شه

و هر سری شاهد این کمدی تراژدی بودی که مرغ بدو، سروان بدو، سالار بدو، تهشم ختم می‌شد به یه جدال نابرابر

از اونجایی که مطمئن بودم کسی این زبون بسته رو جهت سایلنت بودن گریس مالی نکرده تا مدت‌ها فکر می‌کردم سروان لاله

تا روز آخری که می‌خواستیم از سفر برگردیم متوجه شدم یه گوشه واسه خودش دور از چشم سالار خان یه قوقولی قوقو ریز خفه‌ای می‌کنه

و توکل مسیر به این فکر می‌کردم که حیوانات هم ترس از هم نوع دارن و خودشون رو سرکوب می‌کنن

این داستان ادامه دارد

#دنیا_معمولی_شیرین


داستانکقصهطنزقصه‌گو
دوست دارم کنار تلنگر به مغزتون، لبخند به لبتون بیارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید