
اورا پشت پنجره نشسته بود. صدای بارون تو خیابونهای خلوت تهران، مثل یه نوازش ملایم روی شیشهها میخورد. سی سال داشت، ولی این روزا احساس میکرد یه عمره داره تو یه مسیر تکراری قدم میزنه. شغل خوبی داشت، دوستای صمیمی، ولی ته دلش همیشه یه جور تهی بود، انگار چیزی گم کرده.
شش ماه پیش، یهو تصمیم گرفته بود با این احساس روبرو بشه. شروع کرده بود به مدیتیشن. از دوستش شنیده بود که یه آدمی هست که تو این بازار پر از استادنماها بدون اینکه نشون بده اما میدونه که اصل داستان چیه. اورا با یه کم پرس و جو پیداش کرده بود و باهاش صحبت کرده بود و در کمال تعجب دیده بود که اون یه چیزایی رو میدونه که درسته و منتطقی هست و تصمیم گرفت که راهی که نشون میده رو امتحان کنه.
اولش عجیب بود، نشستن ساکت و تماشای فکرایی که مثل مورچههای بیقرار تو ذهن میدوندن. ولی کمکم، لابهلای این آشوب، لحظههایی از سکوت پیدا میشد. لحظههایی که انگار نسیمی توی اتاقِ دربستهی وجودش میوزید.
اون شب هم مثل هر شب، بعد از شام، بالش مدیتیشنش رو پهن کرد رو زمین. چشاشو بست. تمرکز کرد روی دم و بازدم. هوا رو حس کرد که از بینی وارد ریهها میشه و دوباره بیرون میاد. فکرها اومدن و رفتن، بعضیهاشون وسوسهانگیز بودن که دنبالشون کنه، ولی اورا فقط تماشاشون کرد و رهاشون کرد. مثل ابر تو آسمون. کمکم یه آرامش سنگین، مثل پارچهای نرم، دورش رو گرفت. ذهن شلوغش آروم گرفت. بعد از چهل دقیقه، با یه نفس عمیق چشاشو باز کرد. احساس سبکی عجیبی داشت، انگار بار سنگینی از دوشش برداشته شده.
تو این سکوت عمیق بعد از مدیتیشن، یاد اون آهنگ قدیمی افتاد که چند روز پیش شنیده بود، شعری عمیق از مولانا که قشنگ بود اما نمیفهمیدش: "رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن... ترک من خراب شبگرد مبتلا کن..." اون "تنها رها کن" تو ذهنش چرخید. چه التماس غریبی بود برای رهایی. آهنگ رو دوباره تو ذهنش زمزمه کرد و با همون حس سبکی، به رختخواب رفت. خیلی زود خوابش برد.
و اونجا بود که رویا شروع شد.
خودش رو تو یه دشت بیپایان دید. نه سبزهای، نه آبی، نه درختی. فقط خاک خشک و ترکخورده تا افق، زیر آسمونی به رنگ سرب. هوای سنگین و غبارآلودی نفسکشیدن رو سخت میکرد. دور و برش، از هر طرف، آدمها بودن. هزاران، شاید میلیونها نفر. همه بیروح، چشمهاشون خیره به زمین، شونههاشون قوز کرده. و همه، اسیر بودن.
نفر به نفر، پشت سر هم، با طنابهای کلفت و زنجیرهای سنگین به هم بسته شده بودن. زنجیرها از گردنهاشون رد شده بود، دستهاشون رو از پشت بسته بود. یه صف عظیم و بیپایان از انسانهای به هم زنجیر شده. اورا خودش رو هم وسط همین صف دید. زنجیر سرد و سنگین رو روی گردنش حس کرد. طناب دستهاش رو میسوزوند.
جلوشون، تو دوردستهای غبارآلود، چیزی جز خط افق دیده نمیشد. پشت سرش هم همینطور. مسیر گم شده بود توی این بیکرانه خاکستری. و دور تا دور این صف عظیم اسرا، مامورها بودن. نه مامورای معمولی. موجوداتی بلندقد و لاغر، با یونیفرمهای تیره و صلب. صورتهاشون پشت ماسکهای بیجنس و بیاحساس فلزی پنهان بود. فقط چشمانشون، یا چیزایی شبیه چشم، از پشت شکاف ماسکها میدرخشید، نور سرد و بیرحمی مثل دوربینهای مداربسته. دستهجمعی تفنگهای بزرگی به دست گرفته بودن، به سمت کسی نشونه نگرفته بودن، ولی در حالت آماده باش بودن.
هیچ کس حرف نمیزد. فقط صدای خشخش پاها روی خاک، صدای کشیده شدن زنجیرها روی زمین، و گاهی صدای سوت باد تو این فضای مرده میاومد. یه سکوت خفقانآور، پر از ترسِ بیاننشده. اسرا فقط قدم برمیداشتن، بیهدف، به سمت هیچجا. مامورها مثل مجسمههای زنده، بیحرکت ایستاده بودن یا با قدمهای ماشینی کنار صف حرکت میکردن، چشمان بیروشون همهچی رو زیر نظر داشتن. ترس تو فضا موج میزد، ترس از تنبیه نامعلوم، ترس از ناشناخته.
اورا خودش رو وسط این صف عظیم حس کرد. خستگی عضلاتش از راهپیمایی بیپایان، سنگینی طاقتفرسای زنجیر روی گردن، سوزش طناب روی مچها. ناامیدی عمیقی مثل باتلاق وجودش رو میمکید.
"کجا داریم میریم؟ چرا اینجاییم؟ این همه آدم... چرا هیچکی هیچ اعتراضی نمیکنه؟" این سوالها تو ذهنش فریاد میزد، ولی دهانش بسته بود. حتی نفس کشیدن هم سخت بود.
یه لحظه، بر حسب عادتِ تمرینهای اخیرش، سعی کرد روی نفسش تمرکز کنه. سخت بود. ترس و خستگی و سنگینی، ذهنش رو پر کرده بود. ولی یه جورایی، مثل یه تکیهگاه ناچیز، سعی کرد فقط "حالا" رو حس کنه. حسِ نفس کشیدنِ سختش رو، حسِ خاکِ زیر پاهاش رو، حسِ زنجیرِ سرد رو. و در همون لحظهی تمرکز بر "حال"، یه اتفاق عجیب افتاد. مثل برق گرفتگی.
متوجه شد زنجیر نداره.
نه، واقعا! گردنش سبک بود. دستاش آزاد بودن. با وحشت به دستهاش نگاه کرد. هیچ طنابی نبود. به گردنش دست کشید. فقط پوستش بود و استخوانهای ترقوه. قلبش مثل طبل تو سینهش کوبید. سریع به آدمهای چپ و راستش نگاه کرد. اونا هنوز با زنجیرهای سنگین به هم بسته بودن، سرشون پایین، بیتفاوت قدم میزدن. مامورها هم مثل قبل، بیحرکت یا در حال گشت.
ترس عمیقی وجودش رو فرا گرفت. "اگه بفهمن! اگه بفهمن من زنجیر ندارم... حتما من رو میکشن! حتما شکنجهم میکنن!" این فکر وحشتناک ذهنش رو فلج کرد. غریزه بهش میگفت فرار کنه، ولی پاهاش سست شدن. کجا فرار کنه؟ تو این دشت بیپایانِ تحت نظرِ مامورهای مسلح؟
یهو یاد تمرین مدیتیشن افتاد. یاد اون لحظات سکوت بعد از تماشای فکرا. ترس یه فکر بود، مثل همه فکرای دیگه. نفس عمیقی کشید، یا سعی کرد نفس عمیق بکشه. هنوز دست و پاش میلرزید. به جای فرار، تصمیم گرفت فقط بایسته. وسط صفِ در حال حرکت، وایساد.
پاهاش روی خاک سفت شد. خون تو رگهاش صدا میکرد. منتظر بود که یه مامور با تفنگ بهش نزدیک بشه، داد بزنه، شلیک کنه... ثانیهها گذشتن. هیچ اتفاقی نیفتاد. آدمهای کناریش، بیتوجه به ایستادنش، با همون حال مرده، از کنارش رد شدن، زنجیرهاشون کش میاومد. مامورهای نزدیک، کاملا بیتفاوت بودن. انگار اورا رو اصلا نمیدیدن! انگار برایشون نامرئی بود!
این بیتفاوتیبقیه براش خیلی عجیب بود. یه جرقهی فهمیدن تو ذهنش زد: "اونا فقط اسیرایی رو میبینن که خودشون رو اسیر میدونن! اونایی که باور دارن زنجیر دارن!"
و اونجا مفهوم اصل داستان رو درک کرد.
جرأت کرد سرش رو بالا بگیره. مستقیم به چشمان بیروح یه مامور که چند قدم اونورتر وایساده بود نگاه کرد. نور سرد چشمان ماسکپوش، ازش رد شد، مثل اینکه به هوا نگاه میکنه. اصلا واکنشی نشون نداد.
یه احساس غیرقابل توصیف وجود اورا رو فرا گرفت. نه شادی دیوانهوار، نه ترس. یه نوع آرامشِ عمیق و قدرتمند، مثل اقیانوسی بیکران زیر طوفانهای سطحی. زنجیرها فقط تو ذهن بودن. مامورها فقط بازتاب ترس خود اسیرا بودن. تمام این صحنهی عظیمِ اسارت و ظلم، یه توهم جمعی بود، یه رویای مشترکِ ترسآلود. و اورا، با تمرکز بر "حال"، برای لحظهای کوتاه، از خواب بیدار شده بود.
نفسی عمیق کشید، پر از هوای آزاد، حتی اگه غبارآلود بود. لبخندی کوچک، نه از روی شادی، بلکه از روی حیرتِ این کشف، روی لباش نشست. توی دلش گفت ممنونم شیرزاد. اون لحظه، نه برده بود، نه قربانی. فقط بود. آگاه. حاضر.
و همینجور که ایستاده بود، در وسط آن رود عظیم اسیرانِ در حال حرکت، صحنه شروع به محو شدن کرد. خاکستریِ دشت در نور سردِ چراغِ خیابونِ بیرون پنجرهاش محو شد.
اورا با یه تکان شدید تو تختش بیدار شد. نفسهاش تند بود. بدنش عرق کرده بود. دستش رو سریع برد روی گردنش. نرم و آزاد بود. به مچ دستاش نگاه کرد. اثری از طناب نبود. نور ضعیف صبح از لای پرده توی اتاق میتابید.
برای چند دقیقه فقط دراز کشیده بود، در سکوت، در حالی که تپش قلبش آروم میگرفت. ترسِ اولیه جای خودش رو به یه حیرت عمیق داده بود. رویا، با تمام جزئیاتِ سرد و ترسناکش، تو ذهنش زنده بود. ولی چیزی که بیشتر از همه توی ذهنش بود، اون لحظهی کشف بود: لحظهای که فهمید زنجیر نداره و مامورها نمیتوننش ببینن.
پشت پنجره رفت. شهر داشت بیدار میشد. ماشینها، آدمها، ساختمانها... همه مثل همیشه بودن. ولی اورا دنیا رو دیگه مثل قبل نمیدید. اون سنگینی تو دلش، اون احساس تهی بودن، هنوز کامل نرفته بود، ولی حالا یه نامی روش گذاشته بود: توهم. توهم زنجیرهایی که خودش به دست و پاش بسته بود. توهم مامورهایی که فقط نگهبان ترسهای خودش بودن.
به یاد اون آهنگ افتاد: "تنها مرا رها کن..." حالا میفهمید رهایی چی بود. رهایی از توهم اسارت. رهایی با بیداری در لحظهی حال.
نفس عمیقی کشید. هوای خنک صبحگاهی رو تو ریههاش حس کرد. یه تصمیم تو چشمانش نشست. امروز نه، ولی از همین امروز، میخواست بیشتر "بیدار" باشه. بیشتر "حاضر" باشه. نه برای فرار از زنجیرهای خیالی، بلکه برای کشف آزادیای که همیشه، درست همینجا، زیر گرد و غبار ترس و عادت، وجود داشت. مسیر تازه شروع شده بود، و قدم اولش، شجاعتِ ایستادن در میان رودِ در جریانِ زندگی، و باور نداشتن به زنجیرهایی بود که فقط در ذهنِ خوابآلودهی ما وجود دارن. تلفنش رو برداشت و یه پیغام فرستاد:((سلام، من یه چیزی متوجه شدم،نیاز دارم که صحبت کنیم))
تلفنش یه ویبره کوچیک داد و یه پیام براش اومد:(( صبحت بخیر، مواجه با حقیقت چطور بود؟))