ویرگول
ورودثبت نام
شیواس
شیواس
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

در میانه‌ی پل

وقتی که توی ۱۳ سالگی نشستم و هدف گذاشتم واسه‌ی زندگیم، هدفی که مهاجرت می‌طلبید، هیچ‌وقت به این موضوع فکر نکردم که مهاجرت شبیه مرگه. که بعد از مهاجرت دیگه توی عکسای خانوادگی نخواهم بود، دیگه هر روز وقتی از دانشگاه میام خواهرم نیست که بدوه دم در به استقبالم، که از همین چندتا دوست واقعی‌ای که توی گذر همه‌ی این سال‌ها همچنان رفیق موندن دور خواهم شد. روزهایی که با ذوق و شوق با وجود سرعت کم اینترنت وب‌سایت‌ها رو دنبال اسم دانشمندا و دانشگاه‌ها زیر و رو میکردم، هیچ‌وقت مکث نمی‌کردم تا فکر کنم که وقتی برم مامانم هر نوروز باید خودش هفت‌سین بچینه و بابام باید یاد بگیره خودش مشکلات گوشیش رو حل کنه.

همچنین فکر نمی‌کردم ۱۰ سال بعد، در ۲۳ سالگی، حتی قبل از رفتنم، اطرافیان شروع کنن من رو توی ذهن خودشون کشتن. که مامان در تصمیمای آینده منو لحاظ نکنه و برنامه‌ی زمانی من وقت قرار هرسال باغ کتاب رفتن گذاشتن پرسیده نشه.

من فقط ۱۳ سالم بود. من به این فکر نکردم که قبل از رفتن وقتی میخوام برنامه بریزم واسه تابستون که دوچرخه بخرم بهم خواهند گفت:« دیگه فایده نداره، نمیتونی که با خودت ببری.». که باید زندگیم رو با خودم ببرم، هرچیزیشو که میتونم، و از بقیه دل بکنم. باید تصمیم بگیرم میز و صندلی‌ای که از اول دبستان پشتش درس خوندم، تیزهوشان قبول شدم، المپیاد خوندم، کنکور دادم، تافل گرفتم رو بذارم یا ببرم. کتابای عزیزم، یادگاری‌های دوستام، همه‌ی مداد رنگیام، تیله‌ها و بازیام رو بذارم یا ببرم. وقتی ۱۳ سالم بود به هیچ‌کدوم از اینا فکر نکردم، وقتی اپلای کردم به اینا فکر نکردم، وقتی پذیرشام اومد بازم به این چیزا فکر نکردم.

ولی حالا؟ حالا که باید بین دانشگاه‌ها انتخاب کنم، حالا که هر کدوم از اسم این دانشگاه‌ها دیگه فقط یک اسم توی صفحه‌ی کامپیوتر پنتیوم۴ نیست، حالا که یکی از این اسم‌ها تصویر من با لباس تابستونی و صندل لاانگشتی رو نشون میده و یکی دیگه با کاپشن و چکمه‌های بلند، حالا که باید نوبت سفارت بگیرم، حالا دارم به همه‌ی اینا فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم و این شده که کارام رو انجام نمیدم.  روز، شب میشه و شب، روز و کار من شده هر روز و شب طفره رفتن و فردا فردا کردن. کِی این فردا میاد؟ کِی دل میکنم و انجام میدم این قدم‌های آخرو؟ کِی دکمه‌ی سابمیت رو توی سایت سفارت میزنم؟ خدا میدونه که داره دیر میشه. خدا میدونه که بقیه دارن بلیط‌هاشون رو میخرن و چمدون‌هاشون رو میبندن و من وسط این پل سردرگم ایستادم. نه پای رفتن دارم نه تاب موندن. طنابای پل از هر دوطرف سست شدن،

«یا برو یا برگرد.»

اما پاهام تکون نمیخورن، فقط سراسیمه به هر دو سمت پل نگاه میکنم. یک سمت  همه‌ی هویت و خاطره‌هامه و یه سمت ۱۰ سال آرزو و هدف.

‏بوی کتلت مامان که غذای مورد علاقمه توی خونه پیچیده، خواهرم میدوه توی اتاق، نقاشیش از من توی هواپیما رو میذاره روی میز. پدر نشسته روی تاب کتابی که من بهش گفتم قشنگه رو میخونه. نکنه که بقیه راست گفتن و من آدم رفتن و دل کندن نیستم؟ نکنه بمونم؟ نکنه اون دختر 13 ساله رو ناامید کنم و بهش بگم : «دل کندن سخت بود. نتونستم.»

‏دکمه ی لپ‌تاپ رو که میزنم یادم میاد یه‌بار به مامان گفتم:«من از نرسیدن به آرزوهام نمی‌ترسم. میدونم اگه تلاش کنم بهشون میرسم. من فقط میترسم به آرزوهام برسم و ببینم اون چیزی که فکر میکردم نبودن. مثل یک شیرینی خوشگل که با هزار ذوق و شوق میری می‌خریش ولی گاز اول رو که میزنی میبینی بدمزه‌س.»

و با این اوصاف فکر میکنم بهترین تعریف از هرچیزی این جمله‌ست:

‏ And it’s just as good, as I thought it would be

‌‏میرم توی سایت سفارت. دکمه‌ی سابمیت رو میزنم. انسان با امیدهاش زنده‌ست و من امیدوارم که تهِ تلاش‌هام این جمله باشه، نه تلخی یه شیرینیِ خوشگل اما بدمزه.

مهاجرتدلتنگیآرزوانتخابتصمیم گیری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید