آیکیا (IKEA)، احتمالا یکی از اولین فروشگاههایی است که هر مهاجرِ تازهوارد به آن سَر خواهد زد. بهطورِ معمول در هفته یا ماهِ اول، تازهوارد یک روز همراه افرادی که مسئولیتِ کمک به او را قبول کردهاند، همخانهی جدید، و یا تنها به این فروشگاه بزرگ خواهد رفت. او هیجانزده و بی خبر، میانِ اتاقهای خیالیِ فروشگاه قدم خواهد زد و سعی خواهد کرد با الهام گرفتن از آنها وسایل مناسبی برای زندگی جدیدش انتخاب کند. در اتاقهای خیالی، پرده، گلدان و لحافهای رنگی انگار تبانی کردهاند تا روی بیرنگی و بیطرحی تخت و کمدها سرپوش بگذارند و دیدن این حقیقت را برای تازهوارد دشوار کنند که این اشیای بیهویت چقدر شبیهِ خودِ او هستند.
تازهوارد وقت کافی (احتمالا چند هفته بیشتر تا شروع کلاسهای دانشگاه نمانده است)، پول کافی (باید برای خرجهای غیرمترقبه آماده باشد، اینجا غربت است و پول تنها رفیقِ راه)، و یا وسیلهی نقلیه مناسب (هنوز با قوانینِ راهنمایی و رانندگی اینجا آشنا نیست) ندارد تا بتواند شهر را در نوردد و تخت یا کمدی پیدا کند که مطابق میل و سلیقهی اوست. پس همهی وسیلهها را در یک روز از آیکیا میخرد. او میرود به انبارِ طبقهی اول، میان صدها تخت و کمد هم شکل که روی قفسهها نشستهاند و حتی در بارکد با هم تفاوتی ندارند، و چرخدستی را آرام آرام از ملزومات زندگی جدیدش پر میکند.
تازهوارد سپس به سمتِ “خانه” میرود، واحدی با پنجرهای مربعی در یک آپارتمان مستطیلی. ناچار، به دلیل شباهت ساختمانها، مجددا پلاک ساختمان را چک میکند و میرود تا با یکی از هزار تخت سفید، یکی از صدها مربعِ یکی از دهها مستطیلِ شهر را برای زندگی آماده کند.
ماهها بعد، تازهوارد در تلاشی ناامیدانه برای خو گرفتن با محیط، حٌسنِ یوسفی که از یکی از دوستانش گرفته است را روی میز لٌختِ اتاق میگذارد. اما بیدرنگ درمییابد که در تلاشِ خود شکست خوردهاست و حالا خودخواهانه حٌسنِ یوسف را هم در یک محیطِ ناآشنا اسیر کرده است.
تازهوارد هنوز بیخبر از عمقِ ماجرا، وقتی به خانهی دیگران میرود با هیجان جملاتی مانندِ «تختت دقیقا شکلِ تخت منه»، یا «صندلیِ من هم دقیقا همینه» میگوید. وی در خیالِ واهی تفاهم سلیقه با برخی افراد میماند تا اینکه بعد از مدتی از گفتن پیاپیِ این جملات خسته میشود و این واقعیت را قبول میکند که از هر شیِ عزیز و متمایز کنندهای که قبلا در زندگیاش وجود داشته، بسیار دور است. او یک روز دست میکشد از انکارِ این حقیقت که تنها چیزی که حالا دارد اشیا بیهویتی هستند که انگار هر لحظه چمدان به دست آمادهی کوچ از زندگی او به زندگی دیگر افرادند، بدون اینکه کوچکترین نشانی از او بر آنها باقی مانده باشد. انسان دوست دارد وجود داشته باشد، که از خودش ردِپا بر جای بگذارد. این تمایل را میتوان حتی در کودکی بازیگوش که پاهایش را در برف فرو میبرد دید. با این فکر، تازه وارد خط بزرگی بر میز میکشد و زیر لب میگوید: «من اینجا هستم. من وجود دارم.»
.
.
.
ماشین را پارک میکند و به داخل فروشگاه میرود. چند ساعت بعد ۴ سطل رنگ و چند قلممو در دست از فروشگاه بیرون میآید. ماشین به سمت خانه حرکت میکند. خانه دیوارهایش قرمز و زرد است. خانه با وسایلی پر شده است که با سلیقهی صاحبخانه هماهنگ است. پنجرههای خانه دایرهای است. خانه با هیچ شکلِ هندسیِ واحدی قابل توصیف نیست. در حیاط خانه، بوتهی حسن یوسف، خوشحال با گل های رز و مینا احاطه شده است.
“خوگرفته” در حالیکه دارد گلهای زنبقِ روی کتابخانهی چوبی را رنگ میکند، زیرِ لب زمزمه میکند: «من اینجا هستم. من وجود دارم.»
اما اینبار در لحنش استیصالی نیست و برای اثبات این موضوع، برخلافِ چند سال پیش، نیازی به خط کشیدن روی کتابخانه احساس نمیکند.