بعد از مدت ها یک رمان ایرانی خواندم به وسوسه ی طرح جلد و اسم و کاغذش! و غافلگیر شدم. بهتر از چیزی بود که از یک رمان ایرانی در ذهن داشتم ولی چیزی نبود که مرا به خواندن یک کتاب دیگر از این نویسنده یا حتی یک رمان فارسی دیگر ترغیب کند؛ مثل تماشای یک بازی فوتبال داخلی بود؛ داخلی ها هم خوب بازی می کنند ولی خب به هر حال فوتبال ما هنوز... لااقل در مورد «رمان» مطمئنم که نمی شود کالای داخلی را بر کالای خارجی ترجیح داد!
مهم ترین قوت آداب دنیا داستان آن است و تعلیق ها و البته روایتی که برخلاف پیچیدگی های قصه اش، روراست و روان است؛ و بزرگترین مشکل آن زیاده گویی هایی که در توصیف صحنه ها و حتی در گفتگوها مشهود است به علاوه این که نویسنده انگار تمایل چندانی به شناختن و شناساندن شخصیت های داستانش نداشته. نه پروا، نه رامین و نه حتی نوید که قرار است به این رمان معنا ببخشد. حرف زیاد می زنند و زیاد می بینیمشان ولی مثل شبح ند... خیلی دلم می خواست نوید را بیشتر می شناختم: چرا اینجوری بود؟
درباره شخصیت البته نمی توان انتظار چندانی داشت؛ این تقریبا در همه رمان های ایرانی هست و دلیلش هم چیزی نیست جز اینکه ما درباره انسان و هستی، تئوری و شناخت پایه نداریم، جوری شفاف و معین که به کار شناسایی ما از شخصیت ها و بلکه موقعیت ها بیاید. ما در این زمینه هنوز مشغول رونویسی از روی دست دیگرانی هستیم که تکلیفشان در این باره مشخص تر! است.