shojaee.samaneh
shojaee.samaneh
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

بهار کُرونایی

به رگه رگه‌های سفید دست‌هایم نگاه می‌کنم. صبح، دوبار می‌شویشان. ظهر، سه بار. شب هم....

حوصله‌ی فکر کردن به چندبار شستن دست‌هایم ندارم. از سر بی‌حوصلگی، کتابی که هدا هدیه داده، ورق می‌زنم. نگاهم به امضایش می‌افتد و دلم می‌گیرد.

_اینم امضاست؟ برو! خجالت بکش!

_خیلی دلتم بخواد! باید از خداتم باشه! عیدنوروز سال بعد، شاید، منو نبینی! دلت برای همینم تنگ می‌شه!

_نه بابا! مثلاً می‌خواهی کجا بری؟ تازه‌شم اصلاً دلم برای تو و دست‌خطتت تنگ نمی‌شه....

صدای خنده‌های هدا در گوشم می‌پیچد. برای چشمک‌هایش، لبخندهایش حتی اعتماد به نفس رو به سقفش، دل‌تنگم. به آینه نگاه می‌کنم. چشم‌های سبز و لب‌های درشتم، خودنمایی می‌کند. چند وقت است آرایش نکرده‌ام؟! یک روز، دو روز، چهار روز...

تعداد روزهایی که در قرنطینه‌ام، نمی‌دانم. آمارش از دستم دررفته. بس که هر روز مادرم داد می‌زند:

_هستی! دستاتو شستی؟ صورت‌تم بشور! دیروز اخبار می‌گفت...

از اخبار هم خسته شده‌ام. پرده‌ی اتاق را کنار می‌زنم و به رویش سبز برگ‌های درخت توت حیاط نگاه می‌کنم...

فردا اولین روز بهارست و ما، در خانه!

_اَه! لعنت به این ویروس لعنتی...

به هال می‌روم و روی مبل می‌نشینم. تلویزیون روشن‌است. انگار چیزی نمی‌بینم و نمی‌شنوم. با روشن شدن لامپ هال، لامپ ذهن من هم روشن می‌شود. به اتاق برمی‌گردم. در کمد لباس را باز می‌کنم و قشنگ‌ترین لباس را، با وسواس، انتخاب. آن را می‌پوشم و موهای قهوه‌ای رنگ لَختم را شانه می‌زنم و رژ قرمز را هم به لب.

_هدا! بیداری؟

_آره! چطور؟

_اینترنتو روشن کن! می‌خوام ببینمت شبِ عیدی...

سمانه شجاعی

داستانسمانه شجاعیبهار کرونایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید