shojaee.samaneh
shojaee.samaneh
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

نگاه تیز مادر


مامان! به خدا...

ببند دهن تو. آخه نتو چقدر آبروی منو پیش فک و فامیل...

مامان!ز به خدا! من... من... خواستم...

بقیه ی جمله را می خورم. اشک ها، درشت، از صورتم به روی پاهایم می ریزد. نمی توانم کمرم را راست کنم. لب هایم می لرزد و چشم ها فَوَران می کنند. صدای داد مادر را می شنوم. قلبم دارد از سینه در می آید. مادر، از عصبانیت، نمی تواند بایستد. می نشیند. پا می شود و دست های لرزانش را، بهم، می مالد. دوباره راه می رود. سرم درد می کند.

چند بار بهت گفتم این قدر خودشیرینی نکن! چندبار به ت گفتم...

مامان! من... فقط.... من.... من.... خیلی...

نفس عمیقی می کشد. دست در موهای جو گندمی اش می کند و مات به من نگاه!

مامان... ما... ما...

###

رو به روی ویترین آشپزخانه ی اعظم بانو نشسته بودم. اعظم بانو، دختر عموی تنی مادرم، عاشق ظرف های قدیمی و به قول خودش، آنتیک، بود. هر موقع به خانه شان می رفتیم، مادر و او غرق حرف می شدند و من هم غرق نگاه به ظرف هایی که بوی نمِ خاک می دادند.

اعظم بانو! ببخشید حرف تونو قطع می کنم. اونا چی اند؟ قفسه ی دوم ویترینو می گم.

مهلا جان! برو نگاه کن! اونقده دلم قَنج می ره تو در حال کاوش ظرف های منی.... اتفاقاً...

ادامه ی حرف های اعظم بانو را نمی شنیدم. نگاهم به دست هایی گره خورده بود که از کول هم بالا رفته و به کمر بودند. به سمت ویترین رفتم تا دست ها را لمس کنم.

همیشه خدا این ویترینِ اعظم بانو از قد من بلندتره! خُب! خانم حسابی! شما که می دونی من قَدَم نمی رسه و فضولم! چرا تو اون قفسه ی بالایی می ذاری شون؟!

داشتم همین طور غُر غُر می کردم، که چشمم به چهارپایه ی چوبی کنارِ یخچال افتاد. لبخندی زدم و به مادر و اعظم بانو نگاه کردم. باهم، گرم، حرف می زدند. نگاه تیز مادر را دیدم اما به روی خودم نیاوردم. چهارپایه را کنار کابینت گذاشتم. روی چهارپایه ایستادم و در ویترین را باز کردم. دستم به دست نمای فنجان سفالی رسید و داشتم با احتیاط، فنجان را برمی داشتم که...

ای خدا! این صدای چی بود؟!

مهلا! مهلاااااااااااااا! تو که کل ویترینو....

به داد بچه برس! ویترین فدای....

صدای مهلا گفتن مادر و فدای سرش گفتن اعظم بانو، یکی شد، شبیه صدای عباس آقای قصاب، موقع ریز کردن گوشت ها!

###

مامان! تور خدا! چیزی بگو!

مادر، همان طورکه به من زُل زده بود، زیر لب چیزی می گوید. به او نزدیک می شوم تا صدایش را بشنوم.

باشه مامان جان! باشه! آروم باش!

به اتاقم می روم. با سرعت، لباس می پوشم و به باند سفید دور سرم چشمک می زنم!

نام داستان: نگاه تیز مادر

مادر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید