منتظر زنگ آخر بودم. از صبح شوق رسیدن به آنجا را داشتم اما مادرم، با تاکید، گفت:
_بعد از مدرسه، یک راست به خونهی آقاجون میری ها! خُب؟
من هم سر تایید تکان دادم اما به خودم گفتم:
_از اونجا تا خونهی آقاجون راهی نیست. آخ جون!
زنگ آخر که خورد عین جنزدهها، جیغ کشیدم و کولهی سنگین کتابها را روی دوش انداختم و بند کفشها را محکم بستم و به سمت آنجا راه افتادم.
نرجس موهای طلاییرنگش را از زیر مقنعه بیرون ریخت و با لبخند، تند تند، همراهم آمد. در حالیکه نفس نفس میزد، گفت:
_سَ.... سَم.... سمانه! کجا؟ وایستا باهم بریم!
قدمها را تندتر کردم:
_مگه تو مُفَتِشی؟! (البته مفتش را از آقاجون یاد گرفتهبودم)
قدمهایش را شُل کرد و اخم.
_به من چه؟ خواستم همراهت باشم. هرجا میخوای برو.
دست به سینه، راهش را کج کرد و بغضکرده، رفت.
دلم برایش سوخت اما اگر اینبار هم به گوش مادر میرسید، که من سَرخود، به آنجا رفتم، تک تک موهای بور لَختم را میکَند و اصلا نمیگذاشت تنها بروم.
روزها، لحظهشماری کردم تا چهارشنبه بیاید و طبق هر هفته، چهارشنبه، به خانهی آقاجون بروم.
تمام مسیر را یک نفس رفتم و به جادهی خاکی رسیدم. ضربان قلبم به دویست رسید. درختهای تبریزی، با قد بلند، از دور چشمک میزدند. برگهای زرد زیر پاهایم آواز پاییزی میخواندند.
با هزار زحمت، از لابهلای تخته سنگها، رد شدم و خودم را به رودخانه رساندم. ساعتها به آن فکر کرده و چه رویاها که ندیدهبودم.
پاچههای شلوار را بالا زدم تا در رودخانه قدم بزنم.
پا در رودخانه گذاشتم و با چشمهای بسته، خنکی آب را حس کردم که....
####
_هنوز به هوش نیومده؟ چهار روزه تو کُماست!
_طفلک مادرش! چهار روزه آب از گلوش پایین نرفته!
_آره! طفلک میگه: دخترم میخواست آبتنی کنه!
_بدبخت! توهم زده! آخه تو اون کوه و کمر رودخونه کجا بود؟
###
سالهاست روی تخت خوابیدهام. در همانجا ماندهام و هیچکس از من خبر ندارد. رودخانه، خانه من شده....
سمانه شجاعی