شمع را در دست گرفت. نباید خاموش میشد.
_اگه شمع خاموش بشه، به آرزوت نمیرسی.
مادرش گفت و شمع را به دستش داد.
از میان زنان چادر بهسر رد شد و کنار سفرهی سبز رنگ نشست.
صدای قرآن خواندنشان در گوشش پیچید.
با احتیاط تمام، شمع را گوشهی سفره گذاشت.
خواست از جا بلند شود، صدایی مثل نجوا در گوشش پیچید:
_دیروز توی برف، کنار اون چنار بزرگه دیدم داری با پسر همسایهمون حرف میزنی.
چشمغرّه زن را هم دید اما نتوانست از خود دفاع کند.
بغضکرده، بلند شد و بدون نگاه به پا و دست زنها، به سمت اتاقش رفت.
صدای صلوات، تمام خانه را پر کرد و بعد از چند لحظه، سکوت حکمفرما شد.
منتظر بود مهمانها بروند و از اتاق بیرون بیاید.
نگاه به چشمهای سبز رنگ اشکآلود در آینه کرد و آهی کشید.
###
دستهایش از سرما یخکردهبود. راه رفتن در برف را دوست داشت. وقتی از خانه بیرون رفت و نفسی بلند کشید، دستها را در جیبهای پالتوی شیریرنگش کرد و در خیابان پر برف راه رفت.
داشت با خود آهنگ تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته. جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخت خوشبخته را نجوا میکرد.
روزهای برفی با آهنگهایی اینچنین لذتبخشتر بود.
به سمت خانه مادربزرگ رفت. آنقدر در خود و آهنگ، غرق شدهبود که نفهمید به کجا رسیده.
سر را که بلند کرد، وانت مزدای پسر همسایه را دید.
او هم از راه رسید. نگاه خریدارانهی او را دوست داشت اما یکبار هم نشده بود به او چنین چیزی را بگوید.
بینشان فقط لبخند رد و بدل میشد.
قدمها را آرام کرد تا پسر به خانه برود و او هم رد شود.
اما پسر هم دل رفتن نداشت.
باز قدمها را آرام کرد و باز پسر از ماشین پیاده نشد.
انگار دکمه آرام زمان را زدهبودند.
قد بلند پسر از پشت ماشین خودنمایی کرد و لبخند، ناخودآگاه، بر لبهایش نشست.
نتوانست به سلام او جواب نگوید و روز بخیر را هم از یاد ببرد.
لبخند زد و رفت....
####
با سرفهی مادر به خود آمد و به اتاقش رفت. آنقدر منتظر ماند تا تمام زنهای چادر بهسر از خانهشان رفتند.
اشک شمع را دید و کنار سفره نشست.
سینی مسی پر از قطرههای دل سوختهی او بود.
###
سالها از آن ماجرا گذشته و دل سوختهاش هنوز التیام نیافته.
پسر همسایه را میبیند، گاهی. لبخند به لبش نمیآید.
نمیداند چرا نگاهها دیگر خواستنی نیست!
قلبش یخ زده و دیگر برف نمیبارد.
سمانه شجاعی
شمع روشن در دستهای مامان باعث نوشتن این داستان شد