ایستگاه اتوبوس شلوغ بود. آنقدر که گاهی مجبور بود برای نگاه کردن، تا نیمِ تنه سرک بکشد.
_مامان بیچاره چی میکشه که هر روز چشمانتظاره...
به ساعت مچی نیمه تابدارش نیمنگاهی انداخت. سرش درد میکرد. علتش را میدانست اما به روی خودش نمیآورد.
سرش پر بود: از حرف، کلمه، جمله و گاهی جیغ بچهای و.....
انگار تمام حرفهای دنیا را در این ایستگاه جمع کردهبودند و به هم مهلت نفسکشیدن هم نمیدادند.
روزها و شبها انتظار امروز را کشیده و به او فکر میکرد.
چشمهایش از شوق درخشید. نگاه به هیچ نکرد و به سمت مرد پالتو مشکی دوید.
سرفه مرد، او را دور کرد.
_مُسِن بود؟ نه! اگه پیر باشه چی؟
مرد چشمغرّهای به او رفت و لبهی پالتو را بالا کشید.
نفسش سرد شد. درست مثل بچگیها که در سهشنبهبازار مادرش را گم میکرد و چادر خانم دیگری را میگرفت. کل راه را هم با او حرف میزد. آخرش زن، با تشر، دورش میکرد.
قلبش یخ کردهبود.
اشک روی گونهاش خشکید. بیهوا روی صندلی ایستگاه نشست. دست به جیب برد تا گوشی را بیرون بیاورد.
دستش به گوشی خورد و دستی به روی شانهاش.
_چقدر منتظرت بودم. مامان میگفت نمیایی.
اشک شوق بود یا غم دوری. هرچه بود از ابرهای چشمانش میبارید.
مرد مشکیپوش بلند بالا، محکم بغلش کرد.
طعم تلخ بیپدری از کام زندگیاش پر زد.
او به قولش وفا کرد و آمد.
سلام!
پدر...
سمانه شجاعی
نصفه این داستانک را در ترمینال سواری تهران نوشتم و نصفه دیگر را در خانه ????