انگشتهام رو محکم میکشم زیر چشمهام تا بتونم تیرگیش رو از بین ببرم.
آینه در حالی که هیچ فرقی رو حس نمیکنه زل میزنه به دونههای روی پوستم که هرروز تعدادشون بیشتر میشه.
چشمهاش مؤذبم میکنه. شاید بهتره عینکم رو دربیارم. دیدی کمتر دقیق و زیباتر.
موهام رو جمع میکنم؛ پریدگی رنگم تو ذوق آینه میزنه. نور رو کم و زیاد میکنم؛ حالا انگار راضیتر به نظر میرسه.
شونههام رو میدم عقب، کمرم رو صاف میکنم و به طرف آشپزخونه میرم؛ صورت و بدنم مثل قطرههای رنگی که زیادی رقیق شدن به پایین سُر میخوره. دوباره محکم و صاف میایستم. از نظر پنجره آشپزخونه انعکاسم خوب به نظر میرسه؛ اما جایی دور از چشم، تنهام رو مایل به زمین، سَرم رو فرو رفته و جایی پایینتر از شونههام حس میکنم.
پنجره این رو نمیبینه؛ بنابراین بهش لبخند میزنم و روم رو برمیگردونم.
The show must go on از کویین رو پلی میکنم. انتظار میکشم تا من رو به وجد بیاره. قبل این که فرصت بیشتری برای این کار بهش بدم، یکی از موزیکای my morning jacket که همیشه دلم میخواست باهاش همخونی کنم رو میذارم. اینبار صداش به خوبیِ کسی که مخاطبش من هستم، نیست.
به فکرم میزنه معاشرت با یه چیز زنده، متفاوت و کارسازه. پس، از بند محبوبم میخوام مثل ویتامینی که ازش اشباع شدم، توی بدنم رسوب نکنه و ساکت شه.
برمیگردم دم پنجره. با دلسوزی توأم با بیدست و پاییِ کسی که کاری ازش ساخته نیست؛ سنگ و آسفالت، چوب خشکِ درخت دم خونه، آسمون بیتفاوت و انعکاسی از خودم رو نشونم میده.
با داشتههام همونجا میشینم. هجده دقیقه میگذره و درحالی که تصویر رو به روم رو حفظ شدم؛ به صدای بچههایی که بازی میکنن و رد میشن گوش میدم.
صدایی که بدون شک متعلق به زندگیست. جایی در تصویری از گذشته، که از گذشته زنده نیست.