شکوفه هاشمی
شکوفه هاشمی
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

عینکت رو دربیار



انگشت­‌هام رو محکم می­‌کشم زیر چشم‌هام تا بتونم تیرگیش رو از بین ببرم.

آینه در حالی که هیچ فرقی رو حس نمی­کنه زل می‌­زنه به دونه‌­های روی پوستم که هرروز تعدادشون بیشتر می‌­شه.

چشم‌­هاش مؤذبم می­کنه. شاید بهتره عینکم رو دربیارم. دیدی کمتر دقیق و زیباتر.

موهام رو جمع می­‌کنم؛ پریدگی رنگم تو ذوق آینه می‌­زنه. نور رو کم و زیاد می­‌کنم؛ حالا انگار راضی­‌تر به نظر می­‌رسه.

شونه‌­هام رو می‌­دم عقب، کمرم رو صاف می‌­کنم و به طرف آشپزخونه می‌­رم؛ صورت و بدنم مثل قطره‌­های رنگی که زیادی رقیق شدن به پایین سُر می‌خوره. دوباره محکم و صاف می‌ایستم. از نظر پنجره آشپزخونه انعکاسم خوب به نظر می‌­رسه؛ اما جایی دور از چشم، تنه‌­ام رو مایل به زمین، سَرم رو فرو رفته و جایی پایین­‌تر از شونه‌هام حس می­‌کنم.

پنجره این رو نمی­‌بینه؛ بنابراین بهش لبخند می­‌زنم و روم رو برمی‌­گردونم.

The show must go on از کویین رو پلی می­‌کنم. انتظار می­‌کشم تا من رو به وجد بیاره. قبل این که فرصت بیشتری برای این کار بهش بدم، یکی از موزیکای my morning jacket که همیشه دلم می­‌خواست باهاش همخونی کنم رو می‌­ذارم. این‌­بار صداش به خوبیِ کسی که مخاطبش من هستم، نیست.

به فکرم می­زنه معاشرت با یه چیز زنده، متفاوت و کارسازه. پس، از بند محبوبم می­‌خوام مثل ویتامینی که ازش اشباع شدم، توی بدنم رسوب نکنه و ساکت شه.

برمی­‌گردم دم پنجره. با دلسوزی توأم با بی‌دست و پاییِ کسی که کاری ازش ساخته نیست؛ سنگ و آسفالت، چوب خشکِ درخت دم خونه، آسمون بی­‌تفاوت و انعکاسی از خودم رو نشونم می‌­ده.

با داشته‌­هام همون‌جا می­‌شینم. هجده دقیقه می‌گذره و درحالی که تصویر رو به روم رو حفظ شدم؛ به صدای بچه‌هایی که بازی می­‌کنن و رد می­‌شن گوش می­‌دم.

صدایی که بدون شک متعلق به زندگیست. جایی در تصویری از گذشته، که از گذشته زنده نیست.

عینکداستانکودکیدقت
مهندسی صنایع خوندم، دیجیتال مارکتینگ کار می‌کنم، گاهی تفریحی و گاهی هم حرفه‌ای می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید