ژنرال کف دستهایش را روی میز گذاشته بود و با بیحوصلگی به اطراف سر میچرخاند. نگاهش روی تصویر شکستهی خودش در دیوار آینهکاری شده خیره ماند. سالهایی را به یاد میآورد که در این اتاق ساعتهای متمادی مشغول بحث و جدل با بقیهی همقطارانش بود. هر گوشهی آن اتاق برایش حس عجیبی داشت که برای خودش قابل درک نبود. از اینکه تزئینات اتاق عوض شده بود احساس ناراحتی میکرد. " عوضیهای تازه وارد" . این تنها جملهی مناسبی بود که به ذهنش میرسید و مدام زیر لب تکرارش میکرد.
تمام اعضای حاضر در جلسه ساکت بودند و به نحوی کسل کننده ژنرال را که در صندلی اول میز نشسته بود نگاه میکردند.
مرد چاق و بیمویی که در صندلی سمت راست ژنرال نشسته بود با هیجانی توام با ناراحتی گفت :" خوب ژنرال، نمیخواهید بگوئید برای چه امر مهمی درست این موقع و این جا ما را جمع کردهاید؟"
ژنرال با اکراه و طمانینه نگاهش را از گلدان چینی بزرگی که در فضای وسط میز مذاکره گذاشته شده بود به سمت صدا برگرداند و سعی کرد نوشته اتیکتهایی که روبروی هر میهمان قرار داشت را بخواند. فیزیکدان، انسانشناس، زیستشناس، سیاستمدار، تاریخ دان، روانشناس، رئیس دپارتمان مطالعات فضای دور و مطلع
وقتی عملیات شناسایی حریف تمام شد، ژنرال با همان طمأنینه و در حالیکه سعی میکرد به طرز ناشیانهای لحن فیزیکدان را تقلید کند پاسخ داد:
" من هم میهمان این جلسه هستم، مثل شما، آقای پرفسسسور. چی شد که فکر کردی من رئیس این جلسه هستم؟"
فیزیکدان گفت:" شما در جایگاهی نشستهاید که اینطور القاء میشود، که رئیس این جلسه هستید."
ژنرال :" اوه، برحسب عادت است، من سالها اینجا مینشستم و وقتی بر خلاف شما در ساعت مقرر در جلسه حاضر شدم زمان کافی پیدا کردم که صندلیم را خودم انتخاب کنم، البته فقط کافی بود اتیکت اسم خودم را بردارم و اینجا بگذارم"
مکالمهی بین ژنرال و فیزیکدان جو سنگین و سکوت جلسه را شکست و افراد حاضر شروع به صحبت کردند. فقط ژنرال همچنان ساکت افراد را بررسی میکرد و مردی که در جایگاه سیاستمدار نشسته بود. او در حال یادداشت و کشیدن چیزهای شبیه چارت روی کاغذی رنگ و رو رفته بود.
فیزیکدان بیمحابا و با صدایی بلند صحبت میکرد و با اینکه با هیچ یک از اعضای جلسه صمیمی نبود ولی از همان جایی که نشسته بود سعی داشت با خانم زیستشناس که درست در رأس مقابل او نشسته بود ارتباط برقرار کند. اکثرا حرفهای از جنس گله و شکایت از برهم خوردن برنامههایشان رد و بدل میکردند. در این میان تاریخدان سرش را به گوش انسان شناس کمی نزدیک کرد و گفت:" نگاهش کن، حتی بازنشستگی هم نمیتونه این آدم رو از صندلی ریاست جدا کنه، واقعاً که..."
ژنرال سعی کرد به یاد بیاورد صدای خشن و هشدار دهنده چه ویژگیهایی داشت و بعد تمام تلاش خود را کرد که صدایش خشن و هشدار دهنده به نظر بیاد:
" اوهوی مردک، من شنیدم که چی گفتی، من پشت این صندلی کارهای بزرگی کردم، بهتره یادت بمونه!"
در اثر طنین صدای ژنرال، سکوت دوباره در اتاق حکمفرما شد. اعضاء دوباره سعی کردند فقط به ارتباط چشمی با نفر روبروی خودشان بپردازند. ژنرال در حین بالا و پایین کردن سرش_ البته به شکلی ناشیانه _ به نشانهی تأکید بر رضایتش از اوضاع، چهرهی تک به تک اعضای جلسه را بررسی میکرد.
در اتاق باز شد. زنی وارد شد که لباس پرستاری بر تن داشت و پیرمردی را روی صندلی چرخدار هل میداد. پیرمرد سرش به یک طرف افتاده بود و آب دهانش کش آمده بود. در همان نگاه اول میشد فهمید از آن دست پیرمردهاست که هرچه به او اصرار کردهاند که لباسش را عوض کند نپذیرفته و با همان لباسهای کاملاً چرک آسایشگاه به آن جلسه آمده.
ژنرال کمی جا خورد. او انتظار نداشت مردی با لباس خوابی کثیف در جلسهای به این مهمی حاضر شود. آنقدر مهم که او را سالها بعد از بازنشستگی به آن اتاق کشانده. ژنرال این موضوع را به تازه وارد بودن کارگردانان جلسه نسبت داد و بازهم تاکید کرد که " عوضیهای تازه وارد".
زن ابتدا صندلی چرخدار را به سمت انسانشناس هل داد و وقتی متوجه شد آن جایگاه اشغال شده با خونسردی به دنبال اتیکت مربوط گشت و بعد بدون هیچ کلامی صندلی چرخدار را در جایی که " مطلع" روی آن درج شده بود قرار داد و از اتاق خارج شد.
تمام اعضای جلسه، حتی سیاستمدارکه در تمام این مدت تنها روی یادداشت کردن متمرکز شده بود، نگاه خود را به پیرمرد دوختند. پیرمرد فارغ از هر خیالی گردنش را کاملاً به یک طرف خم کرده بود و چشمانش را به کف اتاق دوخته بود.
هنوز بررسی چهره پیرمرد تمام نشده بود که زنی با لباسی کاملاً رسمی وارد شد. با گامهایی کشیده و مصمم به سمت صندلی چرخدار رفت. دستهی صندلی را گرفت و به نگاه پرسشگر اعضا پاسخ داد:
" سلام من رئیس دپارتمان مطالعات فضای دور هستم. "
فیزیکدان حس میکرد چشمانش همین الان است که منفجر بشود. او سرتا پای آن زن را برانداز کرد و با خودش گفت:
" چطور همچین زن جوونی میتونه رئیس یک همچین جایی باشه که من حتی اسمش رو هم نشنیدم. خدایا، خدایا".
فیزیکدان به حلقهی روی بینی خانم رئیس خیره شد، بعد نگاهش را به صورت صاف و کشیده او سُر داد و در آخر موهای لَخت و بلندش او را جادو کرد.
" کثافت، نباید بیشتر از نود سالش باشه! چرا وقتی من تو این سن بودم همچین موقعیتهایی رو به جوون ها نمیدادن"
او دیوانه وار به سرش که بزور چند تار مو در آن دیده میشد دست میکشید و احساسی آمیخته از حسادت و حسرت را تجربه میکرد و چند بار با صدایی ضعیف تکرار کرد
" کاش وقتی جونتر بودم میدیدمت" و البته شانس آورد در هیاهوی سلام و خوشآمد اعضاء به خانم رئیس، ژنرال هرچه سعی کرد متوجهی زمزمه های او نشد.
خانم رئیس ادامه داد:
" همهی شما به دعوت معاونِ معاون رئیس جمهور در اینجا جمع شدهاید. باید تاکید کنم این یک جلسهی سری و محرمانه ست و مواردی که مطرح میشه جزو اسرار غیرقابل انتشار است و اگر هرکدام از شما به هر دلیلی نمیتونه از افشای اطلاعات جلوگیری کنه بهتره همین الان جلسه رو ترک کنه"
او کمی مکث کرد و بعد از اینکه کسی از اعضای جلسه از جاش تکان نخورد صندلی چرخدار را به یک طرف چرخاند و خودش روی صندلی انتهای میز نشست. درست روبروی ژنرال و البته اتیکت " رئیس دپارتمان مطالعات فضای دور" را از کنار میز برداشت و جلوی خودش گذاشت. کمی به ژنرال خیره شد و بعد ادامه داد:
" اول از همه عذر خواهم که شما رو درست در روزهای پایانی جشن موسیقی به اینجا کشوندم، در حقیقت موضوعی که میخوام مطرح کنم در نظر اول شاید بی اهمیت بیاد، در واقع شاید در نهایت بیاهمیت هم باشه، در واقع این چیزیه که باید در این جلسه با هماندیشی در موردش تصمیم بگیریم"
اعضای جلسه بدون هیچ واکنشی به دهانش چشم دوخته بودند. از آن میان بجز سیاستمدار که همچنان مشغول یادداشت بود فقط میشد ذهن سه نفر را خواند: ژنرال که جمله ی معروفش را تکرار میکرد، فیزیکدان که ... و البته روان شناس که مشغول بررسی ذهنی آن دونفر دیگر بود.
خانم رئیس گفت:
" در واقع ما مدتی قبل پیامهایی را دریافت کردیم که به گفتهی کارشناسان امواج رادیویی از فضای دور دست به سمت ما ارسال شده. در واقع اوایل این پیامها چیزی نبود که ما بفهمیم اما وقتی تکرار شد ما در صدد برآمدیم که اونها رو بررسی و رازشون رو کشف کنیم. برای همین چند گروه از افراد آموزش دیده کار بروی این امواج رو شروع کردند. خوب چند سال طول کشید تا به این نتیجه برسیم که این پیامها نوعی عدد هستند. آنوقت ما در دپارتمان مطالعات فضای دور با کمک جمع زیادی از کارشناسان حوزههای مختلف تمام سعی خودمون رو کردیم که مفاهیم این اعداد را درک کنیم، تاریخهای خاص، مختصات فضایی، فرکانس امواج و همه و همه رو امتحان کردیم، نتیجه یک چیز بود، این اعداد مفهوم خاصی ندارند و شاید فقط یک بازتاب بیمعنی امواج از یک ستاره در دوردست بودند. البته وقتی که در واقع کاملا نامید شده بودیم از روانشناس خواستیم که به جمع ما اضافه بشه و البته ایشون در حالی که از اصل ماجرا بیخبر بودند به ما کمک بزرگی کردند."
روان شناس بادی به غبغب انداخت و گفت:
" درسته. شما به سراغ من آمدید و از من کمک خواستید تا کمک کنم نیروهای ذهنی خودتون رو برای حل معمای این اعداد متمرکز کنید"
- در واقع شما راه بهتری پیشنهاد کردید"
- بله من پیشنهاد کردم این اعداد رو به بچههای مرکز پرورش کودکان بدهید و بعد اونها رو مشاهده کنید که با این اعداد چکار میکنند."
- در واقع ما هم دقیقا همین کار رو کردیم و هرچند تعداد بچه ها از انگشتهای یک دست بیشتر نبود ولی خوشبختانه یکی از اونها توجهش به اعداد جلب شد. دخترک این اعداد رو به صورتهای هندسی در آورد، به جای صفر یک دایره بزرگ کشید، یک رو به یک خط افقی تبدیل کرد، و همینطور سه رو به شکل یک خرگوش چاق در آورد که در واقع این خرگوش کمکی به ما نکرد ولی ایدهی صفر خط فاصله چند تا صفر و دوباره یک خط فاصله ما رو به فکر این انداخت با یکی از زبانهای باستانی سر و کار داریم. برای همین به سراغ یک متخصص دیگه رفتیم."
بعد خانم رئیس سعی کرد با تکان دادن صندلی چرخدار پیرمرد را به خود بیاورد. پیرمرد تکانی خورد و در حالی که به زحمت آب دهان خود را قورت میداد چیزی گفت که هیچ کس معنی آن را نفهمید.
- در واقع ایشون به تمام زبانهایی که انسانها تا حالا با اونها صحبت کردند مسلطه. حتی زبانهایی که قرنهاست منقرض شدند. ایشون حتی زبان مخصوص خودش رو هم داره"
بعد مثل مادری که جلوی میهمانها به فرزند خطاکارش لبخند میزند پیرمرد را نگاه کرد گفت:
"خواهش میکنم به زبانی حرف بزن که همه بفهمیم و البته سعی نکن صدای میمون از خودت دربیاری".
پیرمرد متخصص کمی به صورت خانم رئیس خیره شد و بعد که تصمیم گرفت صحبت کند اول صورت اعضای جلسه را که با علاقه ای زیاد او را نگاه میکردند بررسی کرد:
" پرستار مرده است".
سیاستمدار از جایش بلند شد و به خانم رئیس خیره شد. بقیهی اعضا بجز ژنرال با طمأنینه برگشتند و به او چشم دوختند.
" ببین خانم جوان، من سالها پشت این میز با افراد مختلفی مذاکره کردم، کسانی که حتی دیدن اونها باعث میشه شما نگران بشید و همیشه یک رسم بین ما وجود داشت. اون هم اینکه کف دست هامون رو بزاریم روی میز و درگوشی با هم حرف نزنیم. میدونی چرا؟ چون تمام بدبختی های ما از خیالبافی و بدتر از اون پنهان کاری راجع به اون خیالبافیها شروع میشه. چون ما نمیخواستیم چیزی پنهانی رو به چیزی که ارزش داره تبدیل کنیم. حالا شما اومدید اینجا و بعد از این همه بدبختی که پشت سر گذاشتیم دوباره میگید پرستار مرده؟ هه! همون بهتر که محتوی این جلسه جایی درز پیدا نکنه ، اصلاً دوست ندارم کسی بدونه من تو همچین جلسه ای بودم. هرچند شاید این پیام معدود افرادی رو که به این افسانه اعتقاد دارند راضی کنه، که سرجاشون بشینن ولی من مطمئن هستم شما و اون معاونِ معاونِ کوفتی نمیدونید با مطرح کردن این ادعا چه نیروهای سیاهی رو از خواب بیدار میکنید".
سیاستمدار همانطور که مدادش روی کاغذ قفل شده بود از سرتاپای ژنرال را برانداز کرد و بعد از کمی مکث روی صورت او خیره ماند. ژنرال که متوجه سنگینی نگاه او شده بود برگشت و به او نگاه کرد.
ژنرال:
" لعنتی های لجباز، بارها به شما گفته شد که این یک حقیقت محض است ولی شما گوشتان بدهکار این حرفها نبود. حالا بهتره بی هیچ ادا و اطواری جلوی من زانو بزنی و به خاطر اشتباهت عذرخواهی کنی"
زیست شناس گفت :
" هی آقایون، اگر نمیخواهید توضیح بدهید که از چی صحبت میکنید، بهتره ساکت باشید تا خانم حرفاشون رو تموم کنن"
تاریخ دان سکوتش را شکست و با مسرت درونی گفت:
" از مذاکرات صلح حرف میزنن، در آن زمان سیاستمداران تمام تلاش خودشون رو کردند که این مذاکرات سریعتر تموم بشه و با یک جنگ همه چیز رو تموم کنن".
انسان شناس گفت:
" چه جالب! من چیزهایی راجع به این مسائل شنیدم، ژنرال شما واقعا در اون مذاکرات حضور داشتید؟ چند سال طول کشید؟ چرا شما به عنوان یک نظامی مخالف جنگ بودید؟".
- لعنتی های تازه وارد. معلومه که نظامیها مخالف جنگ بودند. در تمام هفتاد و اندی سال که مذاکرات ادامه داشت ما مخالف جنگ بودیم. جنگ چیز بدی بود. یک رسم غلط بین آدمها بود. اگر جنگ میشد این سربازها بودند که له میشدند. هیچ سیاستمداری اگر مجبور بود خودش بره جبههی جنگ دیگه هوس جنگیدن نداشت.
سیاستمدار گفت:
" وقتی یک بچه کارآموز بودی رو یادمه، طوری صحبت نکن که انگار مذاکره کننده ارشد بودی و کسی بودی که عهدنامهی کوفتی رو امضاء کردی".
- درسته لعنتی ماقبل تاریخ، من حتی یک دهم تو هم زندگی نکردم.
بعد ژنرال رو به حاضرین کرد و ادامه داد :
" حداقل هزار ساله همین طور پیر و درب و داغونه. اگر یکی مثل تو حقایق رو افسانه نمیدونست الان سالها بود که مردم این سیاره دوباره مثل آدم زندگی میکردند و الان وضعمون خیلی بهتر از اینی بود که هست"
فیزیکدان که سروصدای ژنرال و سیاستمدار مزاحم تمرکزش روی خانم رئیس شده بود فریاد زد:
" بسه دیگه. همهی ما میدونیم هیچ کدوم از شما در اون مذاکرت حاضر نبودید. حالا شاید بر حسب وظایف شغلی کمی بیشتر از ما اطلاعات داشته باشید ولی اگر نمیخواهید این قضیهی "پرستار" رو مشخص کنید بهتره ساکت بشید".
بعد با لبخندی رو به خانم رئیس کرد و گفت:
" بهتره شما هر چه سریعتر و بدور از هر حاشیهای تمام جوانب کار رو روشن توضیح بدید".
- در واقع باید بگم خودمم همین قصد رو داشتم پروفسور، همه لطفا بنشینید. در واقع هر کدام از شما اینجا دعوت شده اید که به ما کمک کنید قطعات این پازل رو کنار هم قرار بدهیم و در واقع این اولین جلسه در این خصوص هست و این ما هستیم که باید تصمیم بگیریم که باید چکار کرد و معنای دقیق این پیام برای ما چی هست. در واقع این امواج از جایی بیرون منظومهی شمسی به ما میرسه، از جایی که حدود چهارصد سال نوری با ما فاصله داره، تمام اطلاعات ما که به صورت دقیق داریم همینه و بس. متخصصان ما معتقد هستند ممکنه پیامهای دیگهای هم بوده که ما نتونسیتم اونها رو دریافت کنیم و یا مورد غفلت قرار گرفتند. البته در واقع این پیامها دیگه ارسال نمیشن و به یکباره قطع شدند. ما در ابتدا فکر کردیم این پیامها جنبهی فرا انسانی دارند ولی بعد از رمز خوانی به سراغ تاریخدان رفتیم".
تاریخ دان ادامه داد:
" بله، درست است، به یاد دارم که شما در این مورد از من سوال کردید و من به شما گفتم در هیچ جای تاریخ انسانها با فرازمینیها برخورد نداشتند، ولی این داستان پرستار کمی آشنا بود و با کمی جستجو در اطلاعاتم به شما گفتم که گویا افسانه مربوط به انسانهای اولیه است. برخی مورخان اعتقاد دارند که انسانهای اولیه قابلیت این را داشته اند که منظومهی شمسی را ترک کنند و این هم یکجورایی مربوط به یکی از همان پروژههاست. البته هیچ اطلاعات دقیقی مربوط به آن دوران در دسترس نیست. قضیه مربوط به چند هزار سال قبل است و تمام اینها فقط یک مشت افسانهی شفاهی ".
خانم رئیس رو به ژنرال کرد و گفت :
" خوب شما از همهی ما به آن اتفاقات نزدیکتر هستید، میتونید کمی برای ما توضیح بدهید؟"
" اوه خدای من، شما چه فکری کردید؟ من حداقل هزار و پانصد سال بعد از اون اتفاقات بدنیا اومدم. هرچند شاید الان زمان کمی به نظر برسه ولی برای انسانهای اولیه با اون روشهای حفظ اطلاعات زمان زیادی بوده. فکرش رو هم نمیتونید بکنید که اونها اطلاعات روی صفحات فلزی درج میکردند که تنها توسط ابزارهای مخصوص خودش قابل بازیابی بوده و البته خیلی زود هم از بین میرفتن. اما آنچه من میدونم اینکه در روزگاری که بر خلاف الان علم هر چند ماه یکبار حتی دوبرابر میشده و مردم هر روز با خبر یک کشف علمی جدید از خواب بیدار میشدند، اجداد ما به این فکر افتادن که بهتره قبل از اینکه این سیاره کوفتی نابود بشه جای بهتری رو برای زندگی پیدا کنند"
ژنرال کمی تامل کرد تا افکارش رو سر و سامان بده. انتخاب اطلاعات و کشیدن اونها از حافظش بعد از مدتها کار ساده ای نبود. در این زمان روانشناس فرصت رو برای خودنمایی مناسب دید. گردنش رو بلند کرد و بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشه گفت:
" این هم از عجایب انسانهای اولیه است. به نظر میرسه اونها هیچ چیز ساده و سرراستی رو نمیپذیرفتن. عارضهای که الان هم بعضیها بهش دچارن، اونها پیشرفت و تکامل رو در کارهای عجیب و غریب میدونستن. برای همین بجای اینکه جایی که هستن رو کاملا بشناسن و ازش در برابر خودشون محافظت کنن دنبال این بودن که از منظومه شمسی خارج بشن."
ژنرال بدون توجه پرید وسط حرف روانشناس و حرف خودش رو ادامه داد:
" آنها ابزارهای مختلفی رو برای سفر در فضا امتحان کردند و وقتی در مدت زمان کمی مثل فقط چهل سال تونستن از منظومهی شمسی خارج بشن شروع کردند برنامههایی برای فرستادن انسانها به سیارات دیگه رو امتحان کردن. گویا در یکی از معروفترین این پروژهها یک مرد رو که " راهب" و یک زن که " پرستار" نامگذاری شدند رو به همراه بیست و سه جفت از جنینهای انسانی و تعدادی از حیوانات در یک کشتی فضایی قرار میدهند تا به خارج از منظومهی شمسی و به فضای دور دست اعزام بشن. برای اونها این یک ماموریت بیبازگشت بود. اونها وظیفه داشتند تا از منظومهی شمسی خارج بشن و اگر سیارهای قابل زندگی پیدا کردند در اونجا ساکن میشدند و بعد به کمک دستگاههای که مشابه نسخهی اولیهی دستگاههای تولد ما هستند جنینها رو پرورش میدادند و روی اون سیاره تمدن جدید پایه گذاری میکردند."
تاریخ دان گفت:
" صبر کنید. یک چیز نامفهوم اینجا وجود دارد. اول اینکه این موضوع حتی اگر واقعیت هم داشته باشد چه چیز بدی در خود دارد که سیاستمدار اینقدر از آن نگران است و بعد اینکه چه چیز خوبی در آن نهفته است که ژنرال به دنبال آن هستند؟"
ژنرال با نامیدی و از روی خستگی مفرط آه بلندی کشید و وقتی معلوم شد قصد ندارد پاسخ تاریخدان را بدهد سیاستمدار گفت:
" وقتی داروی عمر جاودانه، اونطور که اجدادمون صداش میکردند یا واکسن "ضد همه چیزی" که بعضی از افرادی که سنشون میرسه از اون استفاده کردند کشف شد همه فکر کردن که چقدر عالی، یکی از آرزوهای بشر محقق شد. البته این خوشحالی فقط چند ساعت دووم آورد تا افراد هوشمندی پیدا بشن و بپرسن که خوب اگه انسان عمر خیلی طولانی مثلا اون زمونها سیصد سال یا بیشتر داشته باشه و یا حتی مثل بچههای امروزی عملاً نامیرا باشن اونوقت کره زمین پر از آدم میشه و سیر کردن اونهمه آدم دیگه روی زمین ممکن نبود. دقت کنید که از زمانی حرف میزنم که زمین حدود ده میلیارد نفر جمعیت داشت و همانطوری که بر اثر گرسنگی و انواع و اقسام بیماریها میمردند بلافاصله جایگزین میشدند. در اون زمان دانشمندان به این نتیجه رسیدند که زمین امکان پذیرایی از این همه آدم رو نداره."
فیزیکدان گفت:
" عجیب است که شما این چیزها را از تاریخدان بیشتر میدانید."
تاریخدان گفت:
" عجیب نیست. تاریخ دان ها فقط آن چیزهایی را میدانند که سیاستمدارن یادداشت کرده اند و از آنها باقی مانده است."
سیاستمدار ادامه داد:
" از مذاکرات پرسیدید؟ حداقل هفتاد سال به طول انجامید و بین دولتمردان، سیاسیون و نظامیها این بحث مطرح بود. هر چند استفاده از دارو غیرقانونی اعلام شده بود ولی شرکت های دارویی در ازای هزینهای گزاف آن را به برخی فروختند و کم کم کار بالا گرفت. تقریبا هرکسی دلش میخواست آن دارو را داشته باشد. در آن زمانه و در آن تلاطم گروهی از سیاستمداران و نظامیها به این نتیجه رسیدند که وقت آن است که فقط قویترها زنده بمانند. باید کاری میکردیم و پدران ما تصمیم گرفتن به شکلی جمعیت زمین را به یک هشتم آنچه بود برسانند. و بهترین راه جنگ برای از بین بردن آدمهای بیفایده بود. آدمهایی که بدون کمک دیگران قادر نبودند خودشان را سیر کنند. به هرحال جنگ یک راه حل سریع و منصفانه بود. بیشرمانه بود ولی سریع".
ژنرال گفت:
" اما در همان زمان هم نظامیها مخالف بودند. آنها میگفتند شروع جنگ ممکن است با پایان آن متفاوت باشد و آنهمه آدم همینطور بیحرکت نمیمانند تا یکی بیاید و کلکشان را بکند. راه حل ساده بود. باید دارو و سازنده آن را از بین میبردیم".
انسان شناس گفت:
" خوب وقتی آدمها راهی را رفتند دیگر نمیشود آنها را برگرداند. وقتی یکی توانسته بعدا هم یکی دیگر میتواند بسازد"
زیست شناس که معلوم بود اصلا به حرفهای رفیقش گوش نمیدهد رو به سیاستمدار کرد و گفت:
" اما یک ویروس به این مسئله پایان داد. ویروسی که در کمتر از چند ماه تقریبا تمام آدمهای زمین را از بین برد. برخی زیست شناسان معتقدند توانستهاند بقایای اطلاعات این ویروس را در بین ژنهای آدمهای امروزی هم پیدا کنند. راست است که این ویروس دست ساخته خود آدمها بوده ؟ یعنی وقتی نظامیان از جنگ گرم سرباز زدند سیاسیون به همچین ایدهای متوسل شدند؟"
تاریخ دان گفت:
" ای بابا! تکلیف این پرسش رو مشخص کنید! آقای سیاستمدار توضیح بدید. چرا شما با این افسانه مشکل داشتید؟"
سیاستمدار گفت :
" واقعاً که. تو واقعا چی میدونی. درسته که حالا بعد از چند صد یا چند هزار سال مسائل خیلی نزدیک هم به نظر میرسه ولی واقعیت اینکه برخی از این مواردی که در جلسه مطرح شد مثلا اختلاف سیاستمدارها با نظامیها قرنها با منشاء این افسانه فاصله داره. زمانی که سیاستمدارها تصمیم داشتن با تصمیمات درست سیارمون رو نجات بدن آقایون مدعی بودند حالا اتفاقی نیفتاده، فقط کافیه بگردیم و سیارهای رو که قرنها قبل به سمتش پرواز کردیم رو پیدا کنیم و جمعیت اضافی رو بفرستیم اونجا".
قبل از اینکه ژنرال بخواهد به صحبت های سیاستمدار واکنشی نشان بدهد پیرمرد متخصص سرش را به زور بلند کرد و آب دهانش را روی میز انداخت و با تمام نیروی که میتوانست گفت: " احمقهای حوصله سربر"
خانم رئیس با خودش گفت واقعاً اداره کردن این جلسه کار سختی است. قبل از اینکه سیاستمدار با تهدید به پیرمرد یادآوری کند که حواسش را جمع کند چون او حافظه ای قوی دارد و در واقع هنوز هم میتواند جنجال چند سال پیش پیرمرد را و ادعاهای او را به یاد بیاورد، خانم رئیس از سکوت بوجود آمده در اثر حرکت پیرمرد استفاده کرد و گفت:
" دوستان به هرحال تنها واقعیت موجود در این جلسه این پیام است، بی هیچ چیز اضافهای و این چیزی است که ما میدونیم" پرستار مرده است" الا باید جنبه های مختلف این موضوع را بررسی کنیم که آیا این مسئله میتواند برای ما مهم باشد یا نه؟ خواهش میکنم از گذشته ها بگذرید و روی این مسئله تمرکز کنید. آقای فیزیکدان بگویید که آیا امکان دارد که چیزی که ژنرال به آن اعتقاد دارد از لحاظ علمی و عملی اتفاق بیافتد؟
- بله خانم عزیز. من استادی داشتم که او هم استادی داشته که از نسل انسانهای اولیه بوده و هرچند مربوط به سالها قبل است حالا که فکر میکنم به شکلی مبهم یادم می آید که او سعی داشت درمورد نظریاتی در فیزیک صحبت کند که راجع به این طور مسایل صحبت میکرده. البته من خیلی از صحبتهای او متوجه چیزی نمیشدم. کاش کمی دیرتر به مرکز خودکشی میرفت و الان اینجا بود تا برای شما صحبت کند. اما به هرحال آنچه به یاد دارم این است که اگر شما در مسیر درستی قرار داشته باشید حتی میتوانید سریعتر از نور حرکت کنید. به هرحال یادم میآید او معتقد بود جرم آسمانی که اوایل پاییز در آسمان ظاهر میشود و آن اشعه ی زیبا را از خود ساطع میکند یک جور میانبر است به جهان های دیگری که وجود دارد. نمیدانم شاید او چون از نسل آدمهای فانی بوده دچار پیرمغزی شده بوده ولی بهرحال یکجورهایی میخواهم بگویم بله میشود و ممکن است کسانی که این پیام را برای ما ارسال کرده اند نه آن دور دورها که همینجا و در چند قدمی ما باشند و حتی ما را ببیند ولی ما نمیتوانیم آنها را ببینیم. بهرحال بهتر است با سایر فیزیکدانها هم مشورت کنم".
خانم رئیس قبل از اینکه کس دیگری بخواهد جلسه را به بیراهه ببرد گفت:
" خوب ما فرض را بر این میگذاریم که این پیام افسانه نیست و حقیقت دارد و حالا باید ببینیم این برای ما خوب است یا بد. در واقع یک موضوع دیگر هم هست و آن اینکه گروه رصد امواج فضای دور معتقد است منبع ارسال این پیام در طول زمان به سرعت در حال نزدیک شدن به ما است."
فیزیکدان گفت:
" این محاسبه ی پیچیده ای است، مطمئن هستید؟"
خانم رئیس گفت :
" بله، خوشبختانه ما یکی از افراد نسل دوم را در گروهمان داریم که آشنایی زیادی با محاسبات دارد و توانست با یک مدل سازی همه چیز را مشخص کند. بنابرین از شواهد برمیآید که ممکن است هم نژادهای ما آنجا، جایی بیرون منظومه شمسی، وجود داشته باشند".
سیاستمدار:" اگر راست باشد پرستار به خوابی مصنوعی فرورفته و زمانی که به مقصد برسند توسط ماشینها بیدار میشوند و کار پرورش جنین ها را شروع میکنند."
خانم رئیس:" بله، درست است. درواقع همان کارشناس نسل دومی ما که شانس این را داشته که نحوه محاسبه ی انسانهای اولیه را یاد بگیرد همین الان طی تماس ذهنی که با او گرفتم و با محاسبه ی اطلاعاتی که به او دادم تایید کرد که احتمالا اگر این پیام بعد از رسیدن به سیاره ی سکونت پذیر ارسال شده باشد یعنی او توانسته موفق شود و باتوجه به الگوهای زاد ولد انسانهای اولیه ممکن است الان جمعیت آنها بیش از پنجاه هزار نفر شده باشد. مگر اینکه قبل از رسیدن به سیاره پرستار مرده باشد و این پیام توسط دستگاهها ارسال شده باشد. اما حالا سوال این است که اگر این همه ادم اولیه به سراغ ما بیایند باید خود را در خطر ببینیم یا با خوشحالی از آنها استقبال کنیم؟"
انسان شناس گفت:
" البته آنها انسان هستند. هرچند ما انها را اولیه مینامیم ولی بلاخره یک جورهایی اجداد ما هستند و اگر چه مثل ما نمیتوانستند از نیروهای دورنی خود بهره کافی ببرند ولی باید اذعان کرد به شکلی غیر قابل توصیف توانایی استفاده از ابزار برای رفع نواقص خود را داشته اند."
خانم رئیس: " درست است. گروه رصد ما همواره اجرامی را در اطراف زمین رصد میکند که گمان میرود مربوط به انسانهای ماقبل تاریخ بوده است. جالبه ! اونها بدون دیدن پرتوهای کیهانی چطور قادر به زندگی بودند؟"
تاریخ دان :" مهمترین ویژگی انسان های اولیه این بوده که بجای استفاده از حواس خودش از ابزار استفاده میکرده است. مثلا شاید اونها قادر نبودند از طریق ارتباط ذهنی با هم ارتباط برقرار کنند ولی خوب به نظر میرسه ابزاری ساختن که از فاصله ی چهارصد سال نوری پیامی رو مخابره میکرده یا مثلا بجای سوار شدن بروی موجهای گرانش از وسایلی استفاده میکردند که اونها رو روی موجهای هوایی معلق میکرده. به هرحال اونها از منابع زمین برای ساخت ابزار استفاده میکردند و برای همین احتمالا شکل زمین با الان خیلی فرق میکرده."
خانم رئیس رو به انسان شناس کرد:" شما ساکت هستید. نظری ندارید؟"
انسان شناس گفت باید با بقیه ی اعضای دپارتمان مشورت کنم. اعضای جلسه به انسان شناس خیره شدند و او در سکوت با سایر اعضای دپارتمان ارتباط ذهنی برقرار کرد و در طبقات اطلاعاتی مغز آنها به دنبال مطالب مرتبط گشت. بعد در حالی که فیزیکدان را با نگاهی معنا دار به نشستن دعوت کرد گفت :
" اطلاعات نشان میدهد این موضوعی است که جنبه های مختلف دارد و باید هر جنبه به صورت مجزا بررسی شود. اول آنکه این آدمها چندهزار سال قبل زمین را ترک کرده اند، آنها احتمالا بسیار متفاوت تر از ما هستند و وقتی میتوانستند بدون هیچ کمکی از حواس مخصوص بشری جامدات را تبدیل به ابزاری برای اهداف خود کنند شاید بتوانند ما را هم تحت سیطره خود درآورند. از طرفی باید بدانید آنها احتمالا روحیه ی ستیزه جو دارند و اگر نظر سیاستمدار و زیست شناس درست باشد آنها از کشتن میلیاردها هم نوع خود بیمی نداشته اند. بنابرین ممکن است کاملا خطرناک باشند و باید دقت کرد آنها انسان های اولیه هستند."
زیست شناس گفت:
" بدون شک آنها خطرناک هستند. آنها با دستکاری در طبیعت باعث نابودی گونهای بسیار زیادی شده اند. به طرز فجیعی منابع زمین را استفاده و نابود کرده اند."
تاریخ دان گفت:
" ولع آنها برای استفاده از ابزارهای مخرب زمین چه بوده است؟"
همه به فکر فرو رفتند و با برقراری ارتباط ذهنی به واکاوی ذهن کسانی پرداختند که حدس میزدند اطلاعاتی دراین مورد داشته باشند. همه به جز سه نفر ، ژنرال و سیاستمدار که سالها پیش بازنشسته شده بودند و قانونا ملزم به پاسخگویی به تاریخ دان نبودند و البته پیرمرد زبان شناس که با یک فریاد موجب جلب توجه بقیه به خودش شد.
- عوضی های حوصله سربر، اگر دستهام بسته نبود شما رو با نحوه ی عمل اجدادتون آشنا میکردم. احمقها، آنها مثل شما وقت این رو نداشتن که بشینن تا ببینن این درخت کوفتی کی دلش میخواد میوه بده. میفهمید؟ اونها باید میوه میخوردن. مثل شما ها آفتاب پرست نبودن که بشینن جلو آفتاب که دوباره شارژ بشن. اونها درخت رو وادار میکردن میوه بده، زود، زیاد و خوشمزه.
تاریخ دان گفت:
" بله، باید بدانید که اسنادی هست، هرچند شاید خیلی دقیق و درست نباشند، ولی اسنادی هست که نشون میده انسانهای اولیه حتی گوشتخوار بودن"
خانم رئیس:" یعنی چی؟ موجودات دیگه رو میخوردن؟"
پیرمرد متخصص زبان شناس بلند خندید:
" بله، هرچیزی که روی زمین راه میرفت یا توی هوا پرواز میکرد یا در عمق دریاها شنا میکرد در صورت لزوم خورده میشد" و بعد صدایش را بلند تر کرد" عوضی های حوصله سربر، آماده باشید، بوی آدمهای واقعی رو حس میکنم. شرط میبندم تا حالا اسم دزد دریایی رو هم نشنیدین و حالا دزدهای فضایی دارن میان سراغتون. شما خنگها فقط چند روز دوام میارید و آنوقت ... آخ که چه بویی میاد، کباب، عطر، زنها، بنزین و ..."
انسان شناس گفت:
" اونها احتمالا منابع سیاره ای رو که در اون زندگی میکردن تموم کردن"
خانم رئیس گفت:" پس باید از این بابت احساس خطر کنیم. آیا همه ی جمع موافق هستن؟"
همه ی اعضا گفتند بله.
خانم رئیس ادامه داد:
" خوب ژنرال شما تنها کسی هستید که از مناسبات نظامی خبر دارید. شاید مجبور باشیم بعد از چند هزار سال دوباره برای مقابله با تهدیدات یک ارتش داشته باشیم. بنابرین بهتره برنامه های خودتون رو برای ارائه به معاون معاون رئیس آماده کنید. خوب کسی حرف دیگه ای نداره؟
زیست شناس گفت:
" امروز در مرکز پرورش ممکنه یک تولد داشته باشیم. کسی دوست داره ببینه؟"
خانم رئیس گفت:
" واقعا؟ این یک نشانه ی خوبه، سالهاست شاهد این صحنه نبودم. واقعا کنجکاوم ببینم آدمها، اولی که ساخته میشن چه حسی داره. خوب دوستان بهتره جلسه ی بعدی رو خیلی سریع برگزار کنیم. بنابرین جلسه رو بلافاصله بعد از جشن ستارگان قرار میدیم. قرار ما سه سال دیگه همین جا. "
و بعد همه حضار به تدریج کم رنگ شدند تا آنجا که کاملا از نظر محو شدند. همه بجز پیرمرد متخصص
" اَهـ، دوباره این کار رقت آمیز رو انجام دادن، حالم از بوی گندشون بهم میخوره"
پرستاری وارد شد و صندلی او را به سمت خروجی هل داد. پیرمرد زیر لب آواز میخواند.